سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چنگ در پیمانهاى کسانى در آرید که چشم وفا از ایشان دارید . [نهج البلاغه]

قصه بچه بسیجی


أعوذبالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم

نامه ای به برادر شهیدم: شهید ...نام شهید را خودتان بخوانید....

   حرف از کلیشه نیست. بحث نماد نیست. پیغام فرهنگ و تمدن و تاریخ نیست. حرفی است از جنس دیگر. حرفی است که قلم می خواهد و کاغذ می بلعد. نقلی است که دانه های تسبیح پاره ای است. من رزمنده نیستم. حاجی نیستم. من شاعر سروده های ناب نیستم. نمی گویم مهم نیست که من کیستم. اتفاقا مهم است. من یک بنده خاکستری هستم. خاکستری. من فرهنگ پایداری را دیده ام, اما نمی شناسم. من کتابخانه ها را دیده ام اما باور نکرده ام. من میدان گودال قتلگاه را دیده ام اما شعله تیرش جگرم را نسوزانده ... حرف من اینها نیست.

   حرف از کلیشه نیست. بحث نماد نیست. پیغام فرهنگ و تمدن و تاریخ نیست. حرفی است از جنس دیگر. حرفی است که می خواهم بگویم و سالها چون رازی در سینه نگه داشته امش. زیرا که متهمم. آری متهم به آنچه که می گویم و می گویند. می گویم هستم و می گویند نیستی. شاید گروه خونی ما یکی نباشد. شاید گروه خونی متفاوتی داشته باشیم. شاید گروه خون تو O+  است و من AB- . آری شاید چنین باشد. اما میان ما پیوندیست خونی. شاید که نسل ما گره از خویش و قوم نیست, اما برادر و خواهریم ما. آری برادرم, اینست حرف من. حرف هایم آهنگین نیست. موسیقی به دنبالش ندارد. واژه های عربی برای نشان دادن اوج باور دینی ام درش نیست. من با قلم انسی دارم که با تو. ذهنم فرا تر از قلم دونده ام, می دود. پایان این مسابقه بسیار روشن است. صد سینه حرف. قلم به پای حرفهای من نمی رسد. صد ها هزار واژه اسیر می شوند در نگارش آن. جوهر کم است. کاغذ کم است. یک قرن صفحه اینترنتی کم است. تعریف تو ساده است مثل نور. سخت است همچو باد. آری تو برادری و من خواهر توام. شاید که برای من خط و نشان کشند. اصلا مهم نیست. ایمان من وجود توست. ایمان من گشتن و پیدا نکردن توست. آری همین که نوشتم. همین! همین!

   حرف از کلیشه نیست. بحث نماد نیست. پیغام فرهنگ و تمدن و تاریخ نیست. حرفی است از جنس دیگر. حرفی است که باید آن را به گوش باد فریاد کنم. افشاگری کنم. این سینه و حرفها اسیر واژه اند. این واژه ها اسیر قلم. و قلم هم اسیر دست ناتوان من. من هم اسیر توام. آری اسیر تو. این بردگی که از شهد عسل شیرین تر است با جان می خرم. شاید که برایم خط و نشان کشند. از واژه های متحجرم سخن کنند. نقلی نیست. این ها همه یک کرخه از خروش توست. حرف است و باطل است از دیدگان او. نقلم به روی توست. حرفم به روی توست. چندین گذر از عمر من گذشته است. اینک جوان شده ام. چادر به سر کنم بوی تو را میان خاک چفیه می کشم به دل. پیدا شده ای اما چه دوربردنت ز من. عکسی که نشان از تو باشد, ندیده ام. اینها همه دنیاست و ویرانی من است. قهرم نکن برادر واژه نگار من. پائیز من آمد از این برهه ی زمان. افشا می کنم تو را. و خودم را که در پناه سایه ی تو. چادر به سر کنم. آری تویی برادر و من خواهر تو ام. پیوند ما فرا تر از خون و مادر است.

   حرف از کلیشه نیست. بحث نماد نیست. پیغام فرهنگ و تمدن و تاریخ نیست. حرفی است از جنس دیگر. افشاگری است. تاریخ از این نوشتنم لب می گزد و او. اما تو خوب می دانی که تنگی سینه چیست. پیغام ساعت ٢٧:٢ چیست؟ با من بمان و اجازه گفتن بده. افشا کنم تو را و خودم را و پاره پاره های جگرم را. آری تو برادری و من خواهرت. شاید که نام تو تنها پلاک کوچه هاست. یا اسم یک خیابان و اتوبان  شهری است. شاید که نام تو تنها یادواره است. یا اسم یک کتاب. شاید که نام تو تنها پلاک وزارت است. اما تو نام را به چه خواهی؟ به هیچ!... تو نام را هم نثار یادواره می کنی. گمنامی تو هم شده یک قصه جدید. یک بازی کودکانه در این یادواره هاست. آغاز و انتهای یک کتاب داستان. یا یک مجله و سایت. اینها کلیشه است. اما حرف من اینبار کلیشه نیست. آنروز کنار بسترت به تو گفتم که بعد از اینهمه تازه تو را به گوشه دنجی یافته ام. من بی خبر ز تو و تو با خبر ز من. ٢٢ سال صبر. صبرت برای چه بود ای برادر؟ هان؟ قصدت چه بود ای برادر؟ هان؟ دیوانگی و ویرانی دلم؟ با من چه کرده ای؟ تخریب چی بوده ای یا که اینک شدی؟ اخمت برای چه بود؟ جرمم چه بود؟ در سایه تو چادر به سر کنم؟ چادر به سرم هست اما نه آنچه که تو خواسته ای. با من سخن بگو. از تلخی کدام حادثه فرار کنم؟ با شهد کدام عسل کام خود را شیرین کنم یا کام او؟ حرفی زدم که جگرم سوخت و آتش گرفت. تسبیح را به که دادی؟ چرا؟ از تو فقط یک نگاه پر اشک برایم بس است؟ حقم همین بوده و بس است؟ آخر چرا؟ چرا؟

   حرف از کلیشه نیست. بحث نماد نیست. پیغام فرهنگ و تمدن و تاریخ نیست. حرفی است از جنس دیگر. افشاگری است. می خواهم بگویم که من خواهر تو ام. آری من خواهر شهید هستم. هیچ کس نمی دانست اما همه می دانستند. باور مکن که حقیقت گفتن را به همه سخت خورده ام. راحت شدم کنون. زین پس همه می دانند که تو تنها کلیشه ی حرفهای من نیستی. تنها بهانه ی قلمم نیستی. تنها نماد دفتر و کاغذ من نیستی. از راه دور برایت نامه می نویسم. از تهران. آنجا که خانه ی ماست, شهری است دیگر و دور. آنقدر دور که نزدیک قلبم است. من زود بر می گردم. شاید به سن ٢٤ پرواز کنم. اما دیدار من و تو تازه سه ساله می شود. اینک دو وعده گذشته و تو را نیمه دیده ام. یک بار سنگ قبر تو را و یک بار هم اخم شیرین تو را. گفتم به تو چشم. گفتم که خوب می شوم. من قول داده ام به تو.پس وعده ی دفعه سوم کجاست؟ می خواهم آرزو کنم. آری . یک ارزو برای خودم شهد و بر دیگران زهر. دیداری بعدی ما در ٢٤ سالگی ام در منتهای چهارگوش قبر. هنگام پاسخ به دو مامور قبر. دیدار تو را به لحظه ی شهادت طلب کنم. آری به این زمانه شهادت طلب کنم. هم سن تو که نه, تو فرق می کنی. اما من این خستگی دنیا را به ٢٤ رها کنم. یعنی تولدم را به دیدار تو می توانم سور کنم؟ در لحظه ای که به خون دراز کش شدم, می آیی به دنبالم؟ من صبر می کنم تا دست خط تو در انتهای نامه ام امضا کند. مهری کند و من در کمتر از ثانیه پرواز می کنم. من انتظار می کشم. امضا بزن برادرم که سخت تشنه ام. من سخت خسته ام...

 

 

 

والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

حلال بفرمایید

یا حق

شهید سلیمان تی تی ( هویزه)



یک بسیجی ::: جمعه 86/1/31::: ساعت 10:26 عصر


یلدا گناه کردن من و تو؟!

اگر نظری دارید روی نوشته کلیک کنید....



یک بسیجی ::: دوشنبه 86/1/27::: ساعت 10:38 صبح
نظرات دیگران: نظر


یک روزی روزگاری
دو تا بچه بسیجی
نمی دونم کجا بود
تو فکه یا دو عیجی

تو فاو یا شلمچه
تو کرخه یا موسیان
مهران یا دهلران
تو تنگه ی حاجیان

تو اون گلوله بارون
کنار هم نشستند
دست توی دست هم
با هم جناق شکستند

با هم قرار گذاشتند
قدر هم را بدونن
برای دین بمیرن
برای دین بمونن

با هم قرار گذاشتن
که توی زندگیشون
رفیق باشن ولیکن
اگر یک روز یکیشون

پرید و از قفس رفت
اون یکی کم نیاره

به پای این قرارداد
زندگیشو بذاره

سالها گذشت و اما
بسیجی های باهوش
نمی ذاشتن که اون عهد
هرگز بشه فراموش


یک روز یکی از اون دو
یک مهر به اون یکی داد
اون یکی با زرنگی
مهر گرفت و گفت: (( یاد ))

روز دیگه اون یکی
رفت و شقایقی چید
برد و داد به رفیقش
صورت اونو بوسید

گل رو گرفت و گفتش:
(( بسیجی دست مریزاد ))
قربون دستت داداش
گل رو گرفت و گفت: (( یاد ))

عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه
سربند های رنگارنگ
انگشتری و شونه

این میداد به اون یکی
اون یکی به این می داد
ولی هر کی می گرفت
می خندید و می گفت: (( یاد ))

هی روز ها و هفته ها
از پی هم گذشتند
تا که یک روز صدایی
اینطور پیچید توی دشت

یکی نعره می کشید:
(( عراقی ها اومدن
ماسکهاتون بذارین
که شیمیایی زدن))

از اون دو تا یکیشون
در صندوقو گشود
ماسک خودش بود ولی
ماسک رفیقش نبود

دستش را برد تو صندوق
ماسک گازشو برداشت
پرید, روی صورت
دوست قدیمی گذاشت

همسنگر قدیمش
دست اونو گرفتش
هل داد به سمت خودش
نعره کشید و گفتش:

(( چرا می خوای ماسکتو
رو صورتم بذاری
بذار که من بپرم
تو دو تا دختر داری))

ولی اون اینجوری گفت:
(( تو را به جان امام
حرف منو قبول کن
نگو ماسک رو نمی خوام))

زد زیر گریه و گفت:
اسم امام نبر
ماسکو رو صورت بذار
آبرو ما رو بخر

زد زیر گوشش و گفت:
کشکی قسم نخوردم
بچه چرا حالیت نیست؟
اسم امام رو بردم

اون یکی با گریه گفت:
فقط برای امام!
ولی بدون بعد تو
زندگی رو نمی خوام!

ماسکو رفیقش گرفت
گاز توی سنگر اومد
وقتی می خواست بپره
رفیقشو بغل زد

لحظه های اخرین
وقتتی می رفتش از هوش
خندید و گفت: برادر
(( یادم تو را فراموش))

آهای آهای برادر
گوش بده با تو هستم
یادت میاد یه روزی
باهات جناق شکستم

تویی که روزمرگیت
توی خونه نشونده
تویی که بعد چند سال
هیچی یادت نمونده

عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه
سربند های رنگارنگ
انگشتری و شونه

هر چی رو بهت میدم
روی زمین میندازی
میگی همه اش دروغ بود
(( یاد )) نمی گی, می بازی

 

*مرحوم ابوالفضل سپهر



یک بسیجی ::: دوشنبه 86/1/20::: ساعت 5:0 عصر

   1   2      >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 10
کل بازدید :291076
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<