سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مجلس های دانش عبادت است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

قصه بچه بسیجی


اعوذ بالله من نفسی

هوالحق

فقط 6 سالمه. هنوز خیلی کوچیکم. هنوز وقتی محکم زمین می‏خورم یا دستم زخمی میشه، گریه می‏کنم. هنوز 6 سالمه.

·       نمای داخلی، داخل اتاق، شب، سفره شام پهنه!

همه دور هم جمعن. سفره شام پهنه. همه دور سفره نشستن. انگار شام می‏خوریم. تلویزیون پخش برنامه‏هاشو قطع کرده، داره یک اطلاعیه می‏خونه. اطلاعیه تموم میشه. ازش چیزی نمی‏فهمم. بابا ساکت و آرام فقط لقمه‏اشو قورت می‏ده. صدای تپش قلب زمان، گوشهای کوچک 6 سالگی امو کر می کنه. مامان میگه "دعا کنید. دعا کنید امام حالش خوب بشه".

·       نمای داخلی، داخل اتاق، شب، همه چراغها خاموشند!

لحاف کوچیکِ  قرمزمو روی خودم می‏کشم و به سیاهی سقف نگاه می‏کنم. زمزمه حرفهای مامان توی گوشم قِل می‏خورند. خدا از نوره... یعنی امام هم از نوره؟ خدایا خواهش می‏کنم حال امام خوب شه...

یک آسمون آبی، پر از ستاره های نقره ای، لحاف چشمام میشه و با همه ی 6 سالگی ام خواب می رم.

·       نمای داخلی، داخل اتاق، صبح!

یکدفعه لحاف و ستاره ها گم میشن. چشمامو باز می کنم. صدای رادیو توی خونه اشک می ریزه. میام کنار رادیو. مامانو نگاه می کنم. چقدر ندیدمش. با صدای 6 سالگی ام بهش میگم: بابا کجاست؟ مامان جواب 6 سالگیمو می ده و می گه: امام فوت کرد!! صدایش، صدای مامان روزهای 6 سالگی‌ام نیست. آسمان آبی و ستاره‌ها باز بر می‌گردن توی چشمام. اما ایندفعه جای ماه توی اون آسمون، صورت امام بهم می‌خنده. 6 سالگی‌ام بهت زده شده. شاید هنوز نفهمیده.

·       نمای داخلی، داخل اتاق، کنار تلویزیون!

از صبح زود تا حالا رادیو داره حرفهای 6 سالگی‌امو می‌زنه. مامان با نگاهی که انگار مال 6 سالگی من نیست، داره صفحه تلویزیونو نگاه می‌‌کنه.

·       نمای داخلی، داخل اتاق،  3 روز خیلی عجیب!

6 سالگی ام سه روز تکرار نشدنیو تجربه می کنه. تا حالا توی عمر کوچیکم تابوت شیشه ای ندیدم! اینهمه جمعیت. همشون دارن گریه می کنن. یعنی تموم شد؟ مامان داره گریه می کنه و می گه "دست از سرش بردارین. مگه مسلمون نیستین. چرا به جنازه‌اش رحم نمی‌کنین. به خدا بی حرمتیه". بابا می‌گه " 3 روزه دیگه امروز... " توی کوچه‌های ذهن 6 سالگی‌ام، گم شدم. همه جوری به تلویزیون نگاه می‌کنن که انگار آدمهای توی صفحه‌اش الان میان بیرون!

·       نمای داخلی، داخل اتاق، یک خانواده خاموش!

من کودکی امو می کنم ولی چند روزه دیگه می دانم مردی امام شده که مثل امام لباس می پوشه و همه بهش می‌گن" آقای خامنه‌ای". همه می گن از این به بعد او پدر همه‌ی بچه‌های یتیمه. تازه می‌گن اون خیلی مهربونه، درست عین امام. با دستهای کوچیک 6 سالگی‌ام برایش دعا می‌کنم.

·       نمای داخلی، داخل اتاق، ...!

نمی‌دونم هنوز 6 سالمه یا 6 سالگی‌امو گم کردم. قراره از مهر ماه برم مدرسه. اما خیلی عجیبه، تازه همین چند روز پیش بود که 6 سالم شد و تولدم عبور کرد. ولی من هنوز نمی‌دانم تاریخ تولد یعنی چی!؟!

·       نمای خارجی، حرم امام خمینی، مردان زرد پوش وارد می شوند!

دستم توی دست باباست. بچه ها روی سطح صاف و مرمری کف حرم لیز می خورند. حرم خیلی شلوغه. یه عالمه آدم اینجاست. می ترسم گم بشم. بابا 4 سالگی خواهرم رو بغل کرده. چادرمو محکم زیر چونه ام می‌گیرمو برای امام مثل مامان فاتحه می‌خونم. یهو یه صدای عجیبی می شنوم. بر می‌گردمو نگاه می‌کنم. یه عالمه مرد با لباسهای زرد و کهنه و پاهای برهنه و بدون کفش داخل حرم می‌دون. گریه می‌کنن. بعضی‌هاشون همان جا جلوی ورودی، خودشونو روی زمین میندازندو زمینو می‌بوسن. مثل بارون شدن. مردم راهو براشون باز می‌کنن. اونها دور ضریح امام می‌رن. مامان میگه طفلک‌ها اسیر بودن. صدایش مثل اون مردا بوی بارون می‌ده. دلم مثل اونها بارونی شده. پا برهنه‌ان. لاغرن، انگار... دلم بزرگتر شده و من 8 سالگی‌امو از تنم رد می‌‌کنم. با خودم فکر می‌کنم چقدر دلشان می‌خواست امامو ببینن. اما اونقدر صدام بدجنس نذاشت تا حالا که اومدن، امام رفته. چقدر دلم می خواهد با همه‌ی 8 سالگی‌ام برم پیششون و بهشون بگم " اگه امام رفته ولی یک امام مهربون دیگه اومده...اما بابا دستمو محکم گرفته و من می‌دونم که اونا به یه عالمه تنهایی با امام احتیاج دارن.

·       نمای داخلی، داخل اتاق، چند سال بعد...!

25 سالگی‌امو توی پوشه می زارمو توی قفسه سن و سالم جایش می‌دم. عکس امام روی دیوار به من لبخند می‌زنه و آقا عمیق نگاهم می‌کنه. می دونم از من توقع داره تلاش کنم. و من تلاش می‌کنم. با همه ذره‌های توانم. من باور دارم که:

حزب فقط حزب الله           رهبر فقط روح الله

حزب فقط حزب علی                   رهبر فقط سید علی



یک بسیجی ::: شنبه 87/3/11::: ساعت 12:9 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :290958
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<