سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دشمن ترینِ آفریدگان نزد خداوند، غیبت کننده است . [امام علی علیه السلام]

قصه بچه بسیجی


أعوذ بالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

این روزها احساس می کنم که مرگ مرا فریاد می کند.

این روزها احساس می کنم که مرگ مرا می خواند.

این روزها احساس می کنم که مرگ مرا طلب می کند.

این روزها ولی بیشتر احساس می کنم که خودم چشم به راه مرگم.

بی آنکه او پیغامی از آمدن داده باشد.

و من فقط او را احساس می کنم.

شاید بیشتر از وظیفه ی او برای گرفتن جان من، این من هستم که مرگ را چشم به راهم.

موهوم است.

حرفهایم را می گویم.

شاید برای توی مخاطب.

که برای خودم صندوقچه ای از رازهای نیمه گفته است.

و حرفهای بغض شده و در گلو خفته شده...

زخم های روحم.

زخمهای چرک کرده ی روحم.

زخم هایی که بوی تعفن می دهند...

این روزها مرگ را از آب دهانم که قورت می دهم نزدیک تر احساس می کنم.

گویا هر شب به جای بالش سرم را روی تن سرد و ترسناک مرگ می گذارم.

بی آنکه توانسته باشم امانت دار خدا باشم.

و منِ چشمهایم بهت زده از هول مرگ بی خواب شده و باز است.

و مرگ چقدر نزدیک است.

شاید نزدیک تر از اکسیژن در ریه هایم.

شاید نزدیک تر از حجم یک نگاه ممتد...

و قصه اینگونه پایان می رسد تا کلاغ قصه به خانه اش برسد.

کلاغ قصه من به خانه نزدیک است.

قهرمان قصه ام گویا با تنفس غریبی می کند.

کودکش بهانه گیر شده گویا...

این روزها ...



یک بسیجی ::: شنبه 91/1/26::: ساعت 9:48 عصر


أعوذ بالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

نمی دانم اسفند سال 85 را یادت هست؟ یادت هست داشتم دور و برت می پلکیدم و تو من را کنار خودت نشاندی. یادت هست می گفتم یعنی همه ی سر یعنی چرخ زدن توی خاکها؟ یادت هست چطور عاشق آن خاکها کردی ام؟

 

یادت هست چطور مرا نشاندی که دیگر نمی توانستم بلند شوم؟ یادت هست چطور برازیم بزرگتری کردی؟ یادت هست چطوری شدم خواهر کوچولویت؟ یادت هست وقتی به زور مرا از کنارت دور می کردند به تو قول دادم فقط رفتنم یک مسافرت است و باز می گردم؟ یادت هست....

 

یادت هست هر دفعه که خرابکاری می کردم اخمهایت را برایم در هم می کردی؟ یادت هست سه راهی شهادت را که رفتی و نگذاشتی همراهت بیایم؟ یادت هست کاغذهایی را که به من دادی؟ یادت هست که چطور به هر دری زدم تا بفهمم آن کاغذ ها چیست؟ یادت هست وقتی به من گفتی مراقب باش؟ یادت هست وقتی گم شده بودم آمدی و راهم را نشانم دادی؟یادت هست....

 

یادت هست وقتی برگشتم قرار بود ازدواج کنم؟ یادت هست آمدم و با تو مشورت کردم؟ یادت هست به رویم لبخند زدی و اجازه دادی؟ یادت هست کنار سنگ قبرت نشستم و بله ازدواج را دادم؟ یادت هست از من آدرس تو را گرفت و آمد پیشت؟ یادت هست دفعه بعد که آمدم پیشت به تو گفتم که مرد خوبی است و خوشبختم؟ یادت هست که گفتم دلم می خواهد دفعه بعد با هم بیائیم پیشت؟ یادت هست...

 

دارم می آیم برادر. دارم برمی گردم کنارت آقا سلیمان. دارم با همان کسی می آیم که پیش تو بله ازدواج را به او دادم. داریم با هم می آییم. داریم می آئیم که دلتنگی هایمان را با تو دلگرمی کنیم. این روزها در این شهر و دیار که من از بعد آشنایی ام باتو برایم شده یک شهر غریبه خیلی تلخ و گزنده شده. می دانی، این روزها در این شهر هر بار که از خانه بیرون می روم و بر می گردم پیر می شوم. پیر و پیرتر... احساس می کنم روی شهر نقاب می کشند... اما هنوز مردم به پاس قطره قطره خون تو و شهیدان از انقلابمان دفاع می کنند. از خون شما دفاع می کنند. اینجا نبودی ببینی که مردم در این اسفند چه ها نکردند. همه دست در دست هم شدند خاری در چشم دشمن و کورش کردند. لبخند بزن آقا سلیمان. لبخند بزن برادر. اگر آن روز دشمن با تانک از روی شما رد شد و زنده زنده زیر چرخ های تانک ها شهیدتان کرد امروز مردم ایستاده اند... تانکهای کاغذی و فکری دشمن را لگدمال می کنند...

 

امروز بیش از گذشته خوشحالم. 5 سالی بود به دنبال عکسی یا نوشته ای از تو زمین و زمان را می جستم. آخر باید می فهمیدم تویی که در خواب دیدم همانی یا دیگری... و امروز یافتمت. باورت می شود. با خودم گفتم بگذار یک بار دیگر این لحظات قبل از رفتن جستجویی چند باره بکنم. اولین عکسی که پیدا کردم تو بودی. به همین سادگی. از شوق دستانم به لرزه افتاد. مانده بودم باید چطور عکست را ذخیره کنم. خوشحالم که اجازه دادی ببینمت. می خواهم عکست را با خودم به خانه ات بیاورم. می آئیم. من و همسرم. با هم به خانه ات می آئیم. اجازه هست؟...

 

شهید سلیمان تی تی یان از شهدای هویزه

 پی نوشت مهم*:

نام :سلیمان
نام خانوادگى :تى‌تى‌یان
نام پدر :حسن
تاریخ‌تولد :26/05/1324
ش.ش :540
محل‌صدورشناسنامه :سمنان
تاریخ شهادت :16/10/59
نوع حادثه :حوادث‌مربوط به‌جنگ‌تحمیلى
شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگیرى مستقیم بادشمن-توسط دشمن‌درجبهه
استان :بنیادشهیداستان‌سمنان
شهر :اداره‌بنیادشهیدسمنان

 

 

پی نوشت معمولی:

فردا صبح به امید خدا عازم مناطق جبهه های جنوب هستم. دعا کنید بتوانم به دیدن برادرم آقا سلیمان بروم.... حلال بفرمائید. پیشاپیش سال نو مبارک

 



یک بسیجی ::: سه شنبه 90/12/23::: ساعت 9:14 صبح


 أعوذ بالله من نفسی

أعوذ بالله من نفسی

أعوذ بالله من نفسی

 

أعوذ بالله من نفسی

 آنقدر باید تکرارش کنم تا ...

أعوذ بالله من نفسی

 

سلام.

می خواهم بنویسم اما نمی توانم.  این نتوانستن به خاطر این است که از خودم دور شده ام. شده ام من خودم نه من او!

می خواهم بشوم خودی که مال خداست اما نیستم...

چه سخت است من او شدن!

... و همین نقطه هاست که فرصت تنفس برایم گذاشته ...

...

 

مترو

از خانه مادرم برمی گردیم. توی مترو ایستاده ایم به انتظار قطار! درباره مسائل روز با هم حرف می زنیم. خیلی جدی! رویم را محکم گرفته ام. سعی می کنم جلو چشم مردم حتی به رویش لبخند هم نزنم تا مبادا کسی نگاه چپ بکند. او هم سرش پائین است و به صحبتمان ادامه می دهیم. یک دفعه چند جوان نیمه جوان و نسبتا نوجوان وارد مترو می شوند. حجم سر و صدا و خنده اشان تعجبم را بر می انگیزد و می گویم چه شادند. احتمالا الان از مدرسه یا باشگاه آمده اند. و باز به حرفهایمان را ادامه می دهیم. دارد جمله ای می گوید که هنوز تمام نشده یکدفعه ساکت می شود. نگاهش می کنم.  چهره اش شدیدا غضبناک است و به طرف آن پسرها می رود. نمی فهمم چه اتفاقی می افتد که موبایلی را از دست یکی از آنها بیرون می کشد. از حرفهایشان متوجه می شودم که ظاهرا آن پسر از ما فیلم گرفته و او هم اصراردارد که چرا گرفته؟ می گویم پاکش کن. می گوید به شما چه؟ اصلا تو حق نداری موبایل من را بگیری و ... برخوردشان فوق العاده زشت و توهین آمیز است. در همین اوضاع یک نفر می گوید ول کن جوان مردم را. شهدا خون داده اند که شماها اینطوری به این جوانها گیر بدهید؟! از حرفش دلم به رنج می آید که چه کسانی دم از خون شهدا می زنند... نگرانم به همسرم حمله کنند. سریع به طرف مامور مترو می دوم. در همین حین قطار می آید. با استرس بسیار به مامور قطار می فهمانم که چند جوان با همسرم درگیر شده اند. مامور قطار می دود. من هم. دارند سوار قطار می شوند. مامور قطار دستش را م یگیرد و از قطار بیرون می کشد.متلک ها شروع می شود. با مامور قطار به قسمت مدیریتی مترو می رویم و در همین رفتن ها چه حرفها که نمی شنویم. .... نمی خواهم تا انتهای ماجرا را توضیح بدهم. یادآوریش هم برایم دردناک است....

 

همین اندازه بس که موبایل را یکی از آنها می برد به جایی دیگر و وقتی ما درخواست می دهیم که موبایل را بیاورند تا فیلم را حذف کنیم تماس می گیرند تا موبایل را بیاورند. موبایل که می رسد می گویند حذف شده و اصلا فیلمی نیست. می گویم باید ببینم. پسرک می گوید نمی شود توی این موبایل فیلم خانوادگی هست. مامور قطار می گوید ایشان خانم هستند و عیبی ندارد. حق ایشان است که ببینند. موبایل را با اکراه می دهد. موبایل را نگاه می کنم. دلم می شکند. فیلمی از ما نیست اما... اگر این موبایل به دست پلیس می افتاد به خاطر فیلمهای داخلش این پسرک باید مجازات می شد. موبایلش را باید سه فیلتره می کردند... اول خواستم همه فیلم ها را حذف کنم. اما بعد گفتم با حذف فیلم ها این جوان هدایت که نمی شود هیچ! جری تر هم می شود. یکی دو فیلم مشکوک را پاک می کنم که شبیه به فضایی است که ما در آن ایستاده بودیم و احتمال می دهم تصویر ما هم درون آن هست. بقیه را حذف نمی کنم تا در منجلاب خودش دست و پا بزند. عذرخواهی می کند و حسابی ترسیده است. می گویم عذرخواهیت را نمی پذیرم و سر پل صراط می بینمت....

...

 

پی نوشت 1 : مانده ام چطور برای دیدن فیلم های داخل موبایلش همسرم که هیچ من هم نامحرم بودم اما رفیقش نامحرم نبود! وقتی موبایل را برد تا فیلم ها را حذف کند!!!!

 

پی نوشت 2 : ای کاش آنقدری که منتظر قطار مترو هستم به همان شدت و اشتیاق منتظر آقا امام زمان باشم...

 

 

 



یک بسیجی ::: شنبه 90/10/17::: ساعت 8:49 صبح

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 53
کل بازدید :291668
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<