خواهر خوبم سلام
مي خواستم طبق معمول با كلمات سنگين و سلام عليكم آغاز كنم كه ديدم نمي توانم ....
تا كي خودم را در بند اين قالب هاي ساختگي و بازي هاي ناشيرين اما رسم شده محبوس كنم و حرف هايم را نزنم كه مبادا ناراحتي به بار آورد .. باعث دلخوري شود .. رنجش در پي داشته باشد...
البته مي دانم كه تو اينگونه نخواهي بود ....
تو خودت را تا جايي بالا برده اي كه خواهر شهيد شده اي (و البته بس برازنده است ...) ... به همين خاطر من هم شجاعت پيدا كردم كه خود را برادرت بخوانم ... باشد كه به واسطه آن برادرت كه هر گز نشناختمش دست من هم به جايي بند شود ...
امروز بد جوري هواي گريه دارم ... دلم گرفته اي دوست ....
نمي دانم شايد غربت عصر جمعه بر دلم سايه افكنده ( با اينكه خودم را از آن دور كرده ام) و من ديدن م مثل مادر را بهانه بغضم مي كنم ....
خواندن نامه ات هم مزيد بر علت شد ....
به ياد سخن او مي افتم كه در گوشم خواندند ... به آنها بگو اگر خيلي راست مي گويند و خيالشان راحت است طلب مـ .....
از گفتنش هم بدنم مي لرزد...
خوشا به حالت .....
روزگار غريبي شده است ....
خودم هم براي خودم غريبه شده ام ....
مي گويند دين داري در اين زمان سخت است ...
من نمي دانم ...
چون براي داشتن قدمي بر نداشته ام ...
واقعا نمي دانم كه سخت است يا نه ...
بماند .....
تا همين جا هم نمي دانم چرا نوشتم ...
گفتي برايت مهم است ...
پس اهميت بده ....
اي كاش ...
جاري باشي
ياحق