سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] آنجا که گفتن باید خاموشى نشاید ، و آنجا که ندانند ، به که خاموش مانند . [نهج البلاغه]

قصه بچه بسیجی


  « نجابت دریا»

خسته ای خیس و خالی از خویشم

پیرهن زار چشم یعقوبم

دست در دست یوسفی امشب

سر به دیوار چاه می کوبم

آه مولا کسی نمی داند

سایه ها آفتاب می نوشند

هر چه باران و رود و اقیانوس

از لبان تو آب می نوشند

آه مولا کسی نمی داند

تیر قلب تو را نمی دوزد

آتش از ترس آه سوزانت

خیمه ها ی تو را نمی سوزد

ای نجات و نجابت دریا

هر چه دل بود نوح می کردی

ای که با زخمهای موّاجت

تیغ را قبض روح می کردی

از نگاه تو ماه بالا رفت

آسمان سیاه را کشتی

آه مولا کسی نمی داند

گودی قتلگاه را کشتی

ناگهان چشم خویش را بستی

سرزمین بهشت پرپر شد

واژگون بود آسمان اما

زین اسب تو واژگون تر شد

تیر بس که تشنه بود آنروز

در گلوگاه اصغرت افتاد!

نعش رود فرات خون آلود

روی دست بردارت افتاد

نخلهای خمیده می دیدند

مردی از روی خویش رد می شد

کاش آبی که تشنه شد راهِ

خیمه گاه تو را بلد می شد

آه مولا کسی نمی داند

آبها تشنه ی لبت بودند

لشگر شام و کوفه تعدادی

از اسیرانت زینبت بودند

داشت بوی خرابه می آمد

کاروانت شبانه زخمی شد

دختر کوچکت که نه اما

شانه ی تازیانه زخمی شد

ناقه ها بین راه فهمیدند

در بهار تو برگریزی نیست

پیش این کاروان طوفانی

خون و شمشیر و شعله چیزی نیست

آه مولا کسی نمی داند

آفتاب حجاز را بردند

مردم کوفه ظهر عاشورا

آبروی نماز را بردند

من کنار تو خیمه خواهم زد

خسته ای خیس و خالی از خویشم

آه مولا کسی نمی داند

شاید امشب تو آمدی پیشم

از همان صبح روز عاشورا

شعرهای من از تو پر بودند

روی دفتر، شهید می گشتند

واژه هایی که مثل حّر بودند

 

« حامد حسین خانی »

"از کتاب مجموعه شعر

( روزی که برگ شدم)



یک بسیجی ::: شنبه 86/10/29::: ساعت 12:20 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 66
کل بازدید :291724
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<