• وبلاگ : قصه بچه بسيجي
  • يادداشت : افتاب شيرين....
  • نظرات : 3 خصوصي ، 32 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام. دوست بزرگوارم مهديه صالحي

    مي بيني چه كرده اي؟! با اين متن كوتاهي كه نوشتي حسابي غوغا كردي. نظر سيزدهم را من برايت مي نويسم. قبول دارم كه گرماي دوزخ به خنكاي معصيت نمي ارزد . قبول دارم كه اين هم يك نگاهه. نه يك توبيخ براي شخصي. من كه اين داستان كوتاهت را خواندم،‏همين داستاني كه واقعيته و كلي حرف داره براي زدن به خودم گفتم راستي تو كه ادعايت ميشه چه كردي؟ تويي كه چادرت را جلو مي كشي چه مي كني؟ راستي تويي كه اسم بسيجي را با خودت يدك مي كشي چه كردي؟ بعدش به خودم گفتم خوب خوبه كه اين نوشته باعث شد به خودم فكر كنم. يك پيشنهاد هم راي دوستان مخاطب دارم. يك بار ديگه با يك نگاه ديگه بخوانيم. به خصو جمله آخر را. شايد اين جمله صرفا خطاب به يكي از اون دو نفر نباشه. شايد شخص اول داستان خودش از فكر خدش اين را گفته باشه. شايد هميشه بحث فقط لباس نباشه. شايد...شايد...

    و اما يك توضيح

    اين دفعه يك متن كوتاه به اسم آفتاب شيرين توي وبلاگ قصه بچه بسيجي نوشته شد كه زحمتش را دوست بزرگوار مهديه صالحي كشيدند

    اسمشون هم پايين مطلب هست. با دقت بخوانيد و با ايشون صحبت كنيد. مديريت نظرات و جوابها با ايشونه. البته براي اين پست.

    ممنونم كه مي آييد و نظر مي دهيد. در پناه حق