ودرآن لحظه بودن با تو،
دست سبز من و تو،پل سبزي بشود،که خدا...
بگذرد از آن،برسد تا دل من،
برسد تا دل تو...
و ببندد در اندوه به روي دل من،
و ببندد در اندوه به روي دل تو،
و گشايد در خورشيد به روي دل ما،
و بهاري شود از اين همه سبز باغ انديشه من،
دست انديشه تو...،
و خدا فانوسي بدهد دست من و تو،
بنشيند با ما،و بگويد که چرا من،که چرا تو،
نبض تند نفس باغچه را فهميم...!
و بپرسيم از او،که چه سري است که تابستانها،
در تب تند زمين،زير چتر خنک ناروني،مي شود او را ديد!<