• وبلاگ : قصه بچه بسيجي
  • يادداشت : اجازه هست؟...
  • نظرات : 7 خصوصي ، 45 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    از داغ تو اي مادر مي سوزم ومي سازم افتاده بجان آذر مي سوزم ومي سازم

    آن شب که نظر کردم بر صورت نيکويت ديدم که بود نيلي ازظلم عدو رويت

    زآن دم که شدم آگه از سينه وپهلويت من تا بصف محشر مي سوزم ومي سازم

    کي ميرود از خاطر آن اشک دو چشمانت آن ناله ي جانسوزت ،آن رنج فراوانت

    کردي رخ خود نهان مخفي زيتيمانت از بهرتو پا تاسر مي سوزم ومي سازم

    ازبهر تواي مادر تاريک بود روزم چون شمع بجاي تو شب تا بسحر سوزم

    درخانه ي تاريکت من ، بال ور افروزم چون خرمني ازآذر مي سوزم ومي سازم

    اي کاش مرا باخود مي بردي ازاين دنيا زيرا که بدون تو سخت است جهان بر ما

    اي گل زخزان تو شد ديده ي من دريا چون جوجه ي بي مادر ، مي سوزم ومي سازم

    اي کاش که مي بودي تا شانه زني مويم اين گرديتيمي را شويي زسر ورويم

    بعدازتو غم دل را مادر به که من گويم دائم بدو چشم تر مي سوزم ومي سازم

    اي مونس طفلانت مادر بکجا رفتي غمخوار يتيمانت ، مادر بکجا رفتي؟

    با سينه ي سوزانت ، مادر بکجا رفتي ؟ تو رفتي من يکسر مي سوزم ومي سازم

    بر خلق جهان دادي تو درس شهامت را بايد زتوآموزد ديندار ، شجاعت

    کردي زقيام خود برپا تو قيامت را از بهر تواي رهبر ، مي سوزم ومي سازم

    شد محسن مظلومت ،کشته زفشار در بر خاک در افتادي ، مانند گل پرپر

    زد (کرببلايي) را داغ تو بجان آذر زآن آذر وضرب در ، مي سوزم ومي سازم

    اثر طبع نادعلي کربلايي -ارمغان کربلا -ص 70-71 -انتشارات خزر -تهران -----

    پاسخ

    مادر...