سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روا ساختن حاجت‏ها جز با سه چیز راست نیاید ، خرد شمردن آن ، تا بزرگ نماید . پوشیدن آن ، تا آشکار گردد ، و شتاب کردن در آن ، تا گوارا شود . [نهج البلاغه]

قصه بچه بسیجی


أعوذبالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

...

الهی خوشبخت باشی

غرغر هایم فقط از علاقه زیادم بود. هر چند مرا به خواهری قبول نداری. آنقدر دلم سنگین بود که همه غرغر هایم را بر سر خودت خالی کردم. دلم بند خوشبختیت است آخر...

کاش بفهمی چه می گویم...

کاش میشد به تو بگویم که تمام شب از نگرانی ات نخوابیدم و هر بار که همسر پرسید چرا نمی خوابی بگویم دلم درد می کند...

دلم درد می کند...

خیلی هم...

از نگرانی درد می کند...

دلم را می گویم...

دعا می کنم خوشبخت باشی و خوشی ات را ببینم...

هر چند که مخفی کنی ولی من چشمان تیز بینی دارم...

...

خدا کند که همسرت قدر تو را بداند...

هنوز نگران آن نگاهت هستم که پشت آن در تنها گذاشتمش...

خدا پشت و پناهت خواهر کوچولوی من...

خواهرکی که هنوز دلت نمی خواهد باور کنی وقتی که اخم می کنم از سر نگرانی های خواهرانه است...

و هنوز نمی دانی اخم ها و غرغر هایم فقط پریشانی های خواهرانه است...

...

دعا می کنم با همه قلبم برایت تا دخترکانی داشته باشی که خواهری خونی داشته باشند و تجربه خودت نباشد...

پسرکانی که برادران هم باشند...برادران خونی...

شاید رنگ خون قرمز تر از قلب و مهربانی است...

نمی دانم...

این روزها باید واژه هایم را عوض کنم...

شاید هم تعریف واژه هایم را عوض کنم...

و شاید کالبد باورهایم را ...

...

 

 

پی نوشتی که باید نوشت:   مثل پیرزن ها شده ام. دلم می پرد تا زنگ بزنم و بپرسم مشکلی که نداری خواهر جان؟ ... اما لب می گزم و تحمل می کنم این نگرانی جان فرسا را....



یک بسیجی ::: جمعه 91/12/11::: ساعت 8:38 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 30
کل بازدید :295403
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<