سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زیور دانش احسان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

قصه بچه بسیجی


 

أعوذ بالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

...

سلام علیکم...

 

 

بانو... میخواهم چند جمله ای با تو خلوت کنم.

به دور از چشمان آقا مصطقی...

می ترسم بخواند و اشکهایش...

از همان هایی که دوربین سادات موسوی برای ابد ثبتش کرد و من می ترسم که نگاهم به آنها بیافتد و باز بغضم...

...

اصلا بیا یک جور دیگر به قصه نگاه کنیم.

می دانی این روزها آنقدر برای طفل نداشته ای که نمی دانم چرا نصیبم نمی شود اشک ریخته بودم که دیگر داشتم به خشکی چشمانم می خندیدم.

چند باری آمدیم قم. حاج آقا مصطفی بارها و بارها من و همسرم را دعوت کرده بود بیاییم منزلتان. اما من که آدرسی نداشتم.

تصیمیم گرفتم از مسنجر یاهو از حاح آقا آدرس بگیرم. اما انگار همه سنگهای عالم جمع شده بودند تا جلوی پاهایم بیافتند. نشد. مسنجرم هک شده بود. هر کاری کردم که درستش کنم نشد که نشد...

شماره حاج آقا را از قدیم داشتم. گشتم. دفترم گم شده بود. ..

انگار لیاقت نداشتیم..

امدیم و رفتیم. چند باری به قم...

دلتنگ محمد جواد و معصومه نداشته ام بودم. می آمدم از پیش خواهر به سراغ برادر و بعد از سمت برادر به سوی خواهر... باید صبور می بودم. دلتنگی را هم از چشم همه مخفی می کردم...

...

آنقدر فکر و خیال و غصه که خدایا هنوز لایق امانت داری ات نشدم که بدهی امانتی ات را و .... که نشده ام هنوز هم.... شب خواب غریبی دیدم. صبح صدقه دادم و گفتم خیر است ان شاء الله...

نزدیک غروب بود...

همسرم خبر  داد که ...

اری خبر پرواز تو را داد. آنقدر به هم ریخته بود که بیتابش شدم. حرفی از اینکه کیستی نزد...

تا نیمه شب  انگار ابرهای پنهان کنار می رفتند... خبر رفتنت قلبم را نشانه رفته بود.

عجب حکایت تلخی است این نقش بازی کردن... تا ساعت 3 نیمه شب خودم را کنترل کردم. اما مگر می توان بغض را بیشتر از این نگه داشت... سینه ام داشت از تنگی پاره پاره می شد... چاره اشک بود... آنقدر گریه کردم که صدایم گرفت.... بگذار همه فکر کنند صدا گرفتن از سرماخوردگی است...

...

باز آمدم و به دنبال نشانی از باطل بودن خبر... انگار همه سنگهای عالم جمع شده اند تا بر سرم فرود آیند و من غم رفتنت را درد بکشم...

...

عکسهای جوادت را که دیدم... وبلاگت را که دیدم... وبلاگ آقا مصطفی را که دیدم...

عکسهای سادات را که دیدم...

انگار غم نبودنت و این اشکهای همسرت... دارد می کشد مرا...

 

...

...

اصلا الان جواد کوچکت که بعد از 8 سال صبوری ات آمد چه می کند؟ یعنی آغوش کیست که آرامش می کند؟ اشک های همسرت را چه کسی پاک می کند؟ من طاقت دیدن عکسها را ندارم. مانده ام بعد تو بر سر این پدر و پسر چه خواهد آمد... آری آری می دانم. اصلا انگار صدایت را می شنوم که می گویی خدا دارند چه غم دارند...

می دانم. درسهایم را خوب بلدم. اما دلم می خواهد کمی ناله کنم.

...

نمی دانم چرا از ابتدا به جای کبری به تو گفتم فاطمه... اصلا انگار غیر فاطمه برایت به زبانم نمی چرخد...

خودم را می گذارم جای تو و خانواده ات... دلم برای همسرم کباب می شود... پاهایم سست می شود... اصلا من امانتی نمی خوام. من دیگر جواد نمی خواهم...می ترسم فرصت نکنم برای خدا امانت داری اش کنم. هر چه خدا بخواهد من رضایم... دیگر بهانه گلدان گل نرگس نمی گیریم....

 

خدا به همسرت صبر بر این مصیبت عنایت کند ان شاء الله...

 

برای دل همسرت روضه حضرت زهرا می گذارم...

 

دردهای درون سینه ام،آتش به جانم می زند

فکر آن رنج فراوان علی،آتش به جانم می زند

اینکه ریسمان بر گردن مولای ما انداختند

آن سکوت حیدری،آتش به جانم می زند

پیش چشمان علی قنفذ بزد زهرای او

آن ذوالفقار در نیام،آتش به جانم می زند

غیرت الله است آن شیر خدا،مولا علی

آن سکوت غیرتی،آتش به جانم می زند

فاتح خیبر کنار بستر بیمار خویش

لرزش پاهای او،آتش به جانم می زند

حیدر کرار و بی تابی شیر خدا؟

اشک های فاطمه،آتش به جانم می زند

علی گوید:سلام من ندارد یک جواب

آن سلام بی جواب،آتش به جانم می زند

پس از تدفین زهرا در سکوت نیمه شب

دست بر هم زدنش*،آتش به جانم می زند

این دست زدن،یعنی که هستیّم برفت

این بی کسی،آتش به جانم می زند

چرا زهرا علی را بی کس و تنها گذاشت؟

این همه غربت،آتش به جانم می زند

 

 

 

چه دلی دارید...

 

 

جواد کوچک نبود مادرت این روزها چه می کند با تو...

 



یک بسیجی ::: یکشنبه 91/10/10::: ساعت 7:40 عصر


أعوذ بالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

...

....

از تهمت بدم می آید...                    چه تهمت ها که گریبانم را نگرفته...

از دروغ بدم می آید...                      گوشواره گوشهایم شده...

از حسادت بیزارم...                        تمام زندگی ام بهانه حسادت هاست...

از سکوت متنفرم...                         مدتهاست محکوم به سکوتم. شنیدنش و انجام دادنش... سکوت را می گویم...

دیگر دلم گلدان نرگس نمی خواهد...   گلدان نیاز به رسیدگی دارد...    و من هنوز خاکی مرده هستم...

 

یک نفر پرسید: کودک درونت چند ساله است؟...

پاسخم تلخ بود... گفتم: مرده...

کودک درونم مدتهاست زیر خروارها خاک خوابیده...

بیزارم از بازیچه دیگران شدن...          و امروز بازیچه شدم...

مومن باید باهوش باشد... و من مومن نیستم... چه حقیقت درد آوری...

...

از مردن در زمستان متنفرم... ا

ما از آنجایی که از هرچه بیزارم نصیبم می شود میدانم که آخر روزی در زمستان خواهم مرد و در میان برف و باران به دستان سرد خاک سپرده خواهم شد...

...

من فرزند بهارم...

بهارم آرزوست...



یک بسیجی ::: جمعه 91/10/1::: ساعت 11:42 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :290954
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<