سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که طمع را شعار خود گرداند خود را خرد نمایاند ، و آن که راز سختى خویش بر هر کس گشود ، خویشتن را خوار نمود . و آن که زبانش را بر خود فرمانروا ساخت خود را از بها بینداخت . [نهج البلاغه]

قصه بچه بسیجی


أعوذ بالله من نفسی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

این روزها گاهی احساس می کنم که سن و سالم بالا رفته. چرا؟ خیلی ساده است. وقتی می بینم دختران و پسرانی که ده سالی از من کوچکتر هستند میاندار عرصه جهاد اینترنتی شده اند و من هنوز ترس از چرخاندن قلمم دارم، احساس ضعف ناشی از خستگی روحمه  .

 

بگذریم که اصل ماجرا این نیست و نخواهد بود  ....

 

 

 

این روزها هر بار که گوشه ای فارغ از قیل و قال دنیا و آدمهاش و اموراتش می شوم و تنهای تنهای با خدا خلوت می کنم، دستانم یخ کرده می شوند. نه از سرمای زمستان که از وحشت رد شدن از این تونل پر هیاهوی دنیا. نمی خواهم قصه بنویسم یا قصه بگم. می خواهم فقط سکوت کنم و سکوت کنم و سکوت و   ....

 

اما انگشتانم دیگر از من اجازه نمی گیرند. مدتهاست قلمم حول محور مطلب علمی و تحقیقی چرخیده و هیچ چیز دیگری بیرون نریخته. لکن این روزها حکایت قلم و انگشتان من حکایتی دیگر است  ...

 

از که بگویم از چه بگویم از کدام نگفته بنویسم؟

 

نشسته کنار دستم و از زندگیش حرف می زنه. یک لحظه هم انگار این لبخند قرار نیست از لبهاش بیفته! تعجب می کنم از اینهمه مشکلاتی که تحمل می کنه ولی اینجوری لبخند می زنه. داره راجع به دختر دو سه ماه اش صحبت می کنه که دو هفته پیش خاکش کرده! اشک توی چشمهام حلقه می زنه اما اون بغض رو توی چشمهاش بی آبرو می کنه و لبخند می زنه و نفس عمیقی می کشه و در حالی که سعی می کنه لرزش گوشه لبش رو نبینم میگه: امانت الهی بود. مال من نبود. فقط من یک کم دلبسته ی این امانت شده بودم. دستهاش رو توی دستهام می گیرم. می خنده و میگه: دختر تو کی می خواهی به فکر خودت باشی؟ نگاه کن! دستهات داره می لرزه. خوب چرا یک لباس گرم نمی پوشی؟! حمیده حرف می زنه و من به زحمت جلوی اشکهام رو گرفتم. حمیده روی شانه هایم ژاکت بافتنی اش رو می اندازه و من می لرزم. دستش رو روی پیشانی ام می گذاره و می گه: نرگس تو تب داری؟ سرماخوردی؟ دیگه نمی تونم. بغضم توی کلاس می ترکه و خلوت و سکوت کلاس یک پارچه میشه صدای گریه من. جلوی پاهام زانو می زنه و می گه چی شد؟ با هق هق می گم حمیده چرا؟ چرا اون بچه مرد؟ چطوری خاکش کردی؟ یعنی باباش طاقت آورد؟ حمیده من  ....

 

آروم سرم رو در آغوش می گیره. صدای گریه ظریفش رو می شنوم. با بغض میگه : سخته. خیلی دیشب باباش روسری نارنجی که تازه براش خریده بود رو گذاشته بود روی زانوهاش و گریه می کرد. اما چه کار کنیم. امانت خدا بود. ما زیادی وابسته اش شده بودیم. تو که بهتر می دونی....حمیده حرف می زنه و سعی می کنه من رو متقاعد کنه. اما من دارم دق می کنم  . ..

 

صبح قبل از اذان با صدای بادی که توی دریچه کولر می پیچه بیدار می شوم. آروم سر جایم می نشینم. به عروسکی که حمیده سال گذشته به عنوان هدیه تولد بهم داده نگاه می کنم. یک بچه است که یک پستانک توی دهانش داره. آروم بغلش می کنم.نمی خواهم همسرم بیدار بشه. بی اختیار چهره حمیده جلوی چشمهام میاد. چشمهای سبزش الان که گریه کرده روشن تر شده. بهم لبخند می زنه. جای حدیثه توی بغلش خالیه. عروسک رو توی سینه می فشارم و بغضم رو روی سرش خفه می کنم. اما هق هقم علی رو بیدار می کنه. آروم می گه: نرگس چی شده؟ تو چرا چند روزه هی وقت و بی وقت گریه می کنی؟ چی شده؟ و من هق هقم رو می خورم  ....

 

امروز امتحان مبادی العربیه داریم. امتحان میان ترم! نمی دونم خوندم یا نه! اصلا چیزی یادم نیست. پاهایم رو تا جلوی در حوزه روی زمین می کشم. چند متر اونطرف تر از در حوزه حمیده و همسرش رو می بینم. حمیده مثل همیشه شال گردن همسرش رو مرتب می کنه. با هم حرف می زنند. سر همسرش پائینه. می دونم دارند همدیگر رو دلداری می دهند. همسر حمیده قدری عمامه اش رو جابه جا می کنه. و از هم جدا میشن. حمیده به طرف در حوزه میاد. من رو می بینه. سلام می کنه. جوابشو می دهم. چشمهاش باز قرمزه. به رویم لبخند می زنه و می گه: معلومه تا صبح بیدار بودی داشتی درس می خوندیا! بچه زرنگ... شوخی اش رو بی جواب می گذارم. حوصله ندارم به زور لبخند بزنم  ....

 

بعد از امتحان بیرون در کلاس می ایستم. حمیده هم بیرون می آید. می گم : چطور بود؟ می گه خوب بود. فقط بحث "اسم کاد" رو که نخونده بودم رو نتونستم جواب بدهم. ساعت دوم فقه داریم؟ می گویم: آره اما استاد امروز نمیاد. فقط مباحثه داریم  ....

 

سعی می کنم حواسم رو بیشتر جمع کنم. علی رویم حساس شده. نگرانمه. مدام به صورتم نگاه می کنه که گریه نکرده باشم. و من برای کنترل خودم دندانهایم رو روی هم می فشارم. فکم درد می گیره  ...

 

صبح با خستگی و کوفتگی از خواب بیدار میشم. نمی دونم کی خوابم برده. عبای علی رو از رویم کنار می زنم. باز سر سجاده خواب رفتم. کنار مهرم یک کاغذ گذاشته: نرگس جان سلام. برایت نان تازه گرفتم. دلم نیامد بیدارت کنم. آرام باش. دوستت زنگ زد و گفت اگه می تونی بهش زنگ بزنی.... قربانت علی

 

کاغذ رو لای سجاده ام می گذارم. بوی زندگی می ده. آبی به صورتم می زنم...

 

 کش چادرم رو روی سرم جابه جا می کنم. حمیده آروم به طرفم میاد. لبخند روی لبشه. لبخندش رو با لبخند جواب می دهم. بهم میگه: نرگس خانوم نبینم سال دیگه هم 2 تایی تنها باشید ها! منتظر خبر مادر شدنت هستم. خنده ام می گیره و می گویم چه عجله ای داری؟ حالا زوده! می گه: هیچم زود نیست و دستمو می گیره و آروم روی شکمش می گذاره.... خون توی انگشتان جریان پیدا می کنه. می گم حمیده؟ چند وقته.... بهم میگه دو ماه بعد از سالگرد فوت حدیثه دنیا میاد. با انگشتانم می شمارم. نمی تونم خنده ام رو پنهان کنم. صورتش رو می بوسم و خداحافظی می کنیم... می روم تا تابستان رو شروع کنم اما در دلم فکر می کنم چقدر توکل داره این دختر که دوباره داره مادر میشه. احسنت...

 

 

 



یک بسیجی ::: دوشنبه 89/10/20::: ساعت 8:35 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 36
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :290961
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<