سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوست از عهده دوستى برنیاید تا برادر خود را در سه چیز نپاید : هنگامى که به بلا گرفتار شود ، هنگامى که حاضر نبود هنگامى که در گذرد . [نهج البلاغه]

قصه بچه بسیجی


 

أعوذ بالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

 

دستم به نوشتن نمی رود اما قلبم چنان می سوزد که مرا وادار به نوشتن می کند.

اصلا می خواهم مستقیم با خود تو حرف بزنم.

آری با تو...

اشتباه کردم. قبول می کنم و عذر خواهی می کنم.

اشتباهم روزی بود که به تو گفتم قبول! رفاقتمان قبول. تو مهربان تر از آنی بودی که تصور می کردم. اما ...

اما بر خلاف حرفهایت آنقدر غرق خودت بودی که مرا ندیدی. ندیدی چقدر دوستت دارم. ندیدی از تنهایی ات ترسیدم. ندیدی به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم. گذاشتم به من بخندی. گذاشتم باور کنی ذلیلم. گذاشتم فکر کنی به تو محتاجم... همه اش فدای یک تار مویت.

هنوز هم دوستت دارم.

اما گاهی انسان باید با چاقوی تیزی قسمتی از قلبش را ببرد و بی اندازد دور! چرا؟

برایت می گویم.

برای اینکه مثل خوره بقیه قلبت را هم چنگ می زند و کم کم هدف اصلی فراموشت می شود. کم کم فکر می کنی باید بمیری و مردن بهترین راه است.

ساده تر بگویم. با چاقو قسمتی از قلب روحم را بریدم و انداختم دور. آخر می خواستم قلبم فقط برای خدا باشد. تو را هم به خاطر خدا دوست می داشتم و می دارم. اما وقتی دیدم قلبم محبتی از نوع دیگر پیدا کرده احساس کردم بوی شرک می دهد. ترسیدم همه قلبم شرک زده بشود. بریدم و خودم را راحت کردم.

تو به زخمت نمک بپاش. من می گذارم هوا بخورد. دوست ندارم جای زخمم مدام بسوزد. می خواهم زود خوب شود قبل از اینکه بقیه تنم شرک آلود شود.

خواستی به جرم اینکه در زندگیت یکی دو تا پستی بلندی هست خودت را حبس کنی. گفتم قبول. دورادور هوایت را دارم...

دورادورم را گذاشتی به پای اینکه شده ام مثل اویی که قدرش را نمی دانی و محکومش می کنی به اینکه تو را نمی فهمد. وحشت کردم. درست همان روزها بود که فهمیدم مشرک شده ام.

گفتی از من توقع نداشتی. راست گفتی. من هم از خودم توقع نداشتم. بریدم ته مانده ی سیم وصل را به شیوه خودت که بریدی سیم وصل را و بر درش تابلوی ورود ممنوع زدی و بعد هم که من بریدم مرا متهم کردی که چرا همه چیز را پاک می کنی؟ یادت هست؟ تو هم ترسیدی! و درست بعد از آن من پشیمان شدم. تصمیم گرفتم سیمهایی که تو بریدی و مرا متهم کردی به بریدنش را گره بزنم. گره زدم. برق مرا گرفت. برق غرور تو. دلم شکست. فدای سرت که شکست. خوب فکر کردم. با چاقو جای مرا زخم زده بودی و رویش مثل چلو کباب نمک و فلفل می پاشیدی! خاطرت هست. هنوز هم انگار...

دیگر دردم نمی آید. این روزها هر چه می کنم به دنبال متهم کردن من هستی. قبول.دلت اگر رضا می شود متهم کن. اصلا برو و هر جا که ممکن است سر بزنم بگو به خاطر اینکه دل فلانی را بسوزانم. بهتر. اینطور بهتر زخم شرکم خوب می شود. لطف می کنی. راستی تا یادم نرفته این را هم بگویم که دیگر مزاحمت نمی شوم. آخر می خواهم جای زخم شرکم خوب شود. دعایم نکن اصلا. می ترسم به جای دعا نفرینم کنی. اصلا فراموشم کن. می خواهی خودم همه اثاثیه ام را از قلبت بردارم و بروم؟ نگران شرک قلبت هستم. دوستت دار فقط به خاطر خدا. به عنوان یک مسلمان. همین و همین. نه بیشتر پس مراقب پاهایت باش که از گلیمت بیرون نزند. می ترسم کسی لگدشان کند. راستی دیگر نمی خوانم حرفهایت را. بوی شرکم را برایم تداعی می کند. برایت هیچ نقشه ای ندارم. خیالت راحت. از من فرارنکن. خودم راهم را عوض کردم. حالا از کوچه پشتی می روم که مبادا نگاهت به نگاهم بیافتد و زندگیت خط بردارد...

می خواهم راحتت بگذارم. همان شکلی که دوست داری و مرا متهم کردی که فرصتش را از تو گرفته ام. سراغت نمی آیم. همانطوری که تو مرا مثل مشق شب خط زدی. بی غرور و تعصب هر وقت که به من نیاز داشتی بگو. خواهم امدبی منت اما هرگز روی تو دیگر حساب نمی کنم. قبلا هم یک بار دیگر این چنین کسی را گذاشته بودم کنار. برایت قصه اش را گفته بودم. حتما وقتی فکر کنی یادت خواهد آمد. حالا تو نفر دوم هستی...

تاریکی ات  مبارک...

به خدا می سپارمت...

 

 

خلوت تنهایی



یک بسیجی ::: پنج شنبه 91/3/25::: ساعت 3:57 عصر


 

أعوذ بالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم.

این یک یادداشته به بهانه روز پدری که در پیش داریم. به نظرم روز مرد! مرد یعنی مرد!. این مرد مردانگی را تمام کرده. همسرش هم مردانگی را تمام کرده! مردان روزگار مایند...

متن پایین برام ایمیل شد. خواندم. خجالت کشیدم. آنقدر که ...

به دلایل زیادی.

اول: اینکه چرا بعد از یک سال از انتشار چنین مطلبی تازه من از آن با خبر شدم. آنهم اگر با ایمیل به من نرسیده بود...

دوم: اینکه من با اینهمه ایثار این زن و شوهر آیا درست عمل کردم؟ یا ...

سوم: از چشمهای شما دو نفر خجالت می کشم. بخصوص از چشمهای تو ای مرد! جوانمرد! بزرگمرد...

چهارم: الهی العفو...

پنجم: ...

  ادامه مطلب...

یک بسیجی ::: جمعه 91/3/5::: ساعت 3:0 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 30
کل بازدید :295400
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<