سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جان ها چون با یکدیگر سازگار باشند، الفت خواهند گرفت . [امام علی علیه السلام]

قصه بچه بسیجی


  عملیات طوبی!

اگر سفر به هر شهر دیگری بود، حاضر به تحمل ذره ای سختی نبودی! اصلا سفر را می روی که قدری تن بیاسایی و در آرامش به سر ببری. اما چگونه است که این خاک تو را می کشاند و سختی هم که تحمل می کنی باز برایت شیرین و پر از خاطره است؟! تمام شبت را در اتوبوس یا قطار اتوبوسی یا... می گذرانی و یک خواب راحت را از چشمانت محروم می کنی که آخرش چه بشود؟ نه غذای درست و نه استراحت به موقع اما نه. این مسیر آرامش نمی طلبد.قشنگی اش به همین سختی هاست. بزرگی اش به همین مشقت هاست. مشقت؟ کدام مشقت؟ این ریزه مشکلات پیش سختی هایی که شهدا و رزمنده ها کشیدند، هیچ هیچ است. اینها همه اش عشق بازی است. اینجا کجاست؟ اینجا همان معرکه عشق است و نور. اما عاشقی تو کجا و عاشقی حاج همت کجا؟

از ترکیه تا طلاییه!

سفر این بار غریب است. غریبه ای همراه توست. نمی شناسی اش. اما بوی عاشقی می دهد. «زینب باچیل» دختری است از کشور همسایه مان، ترکیه.اهل آنکاراست. فارسی را شیرین تکلم می کند و سوال تو این است که او چرا آمده؟ او را با شهدای ایران چه کار؟! کنجکاویت غلبه کرده و تو را به سمت زینب می کشد. همو که همراهانش «خانم زینب» می خوانندنش. از او می پرسی و او با چشمان نمناک از شهدا می گوید و وامداری اش را به شهدا برایت در جام می ریزد. اینها را می بینی و به سوژه یابی ات احسنت می گویی! دفعه اولی است که به مناطق جنوب آمده. چقدر به عکس شهید همت نگریسته و دعوت نامه طلبیده و برای آمدن به مناطق، امام رضا(ع) را واسطه کرده است. از «شهید ضابط» خواهش کرده که دعوتش کنند چرا که معتقد است اگر شهدا نمی خواستند، او نمی توانسته بیاید. زینب از خانواده اش می گوید که سنی مذهب و متعصب بودند تا اینکه شیعه می شوند. مادر که شیعه می شود زینب به دنیا می آید. در 8-9 سالگی برای اولین بار روسری به سر می کند. نگاه همکلاسی ها روی او سنگین است. با حجاب به مدرسه می رود و سر کلاس به اجبار دولت لاییک ترکیه حجاب را بر می دارد. دلخور است. تمام کودکی اش تحت الشعاع این امور قرار گرفته است. خانواده به خاطر مذهب تشیع بسیار تنها هستند. زینب به ایران گرایش دارد. 15 ساله بوده که برای تحصیل به ایران سفر می کند. او اینک در قم و در جامعه القرآن درس می خواند. از او می پرسی برایت پوشیدن چادر مشکی سخت نیست؟ پاسخ قشنگ او قانعت می کند: «حجاب چادر برایم سخت بوده؛ اما احساس می کنم که خانم حضرت زهرا(س) از من توقع حجاب کاملی دارد. ...بعضیها رنگ مشکی چادر را دلگیر می دانند، اما اگر انسان به خاطر خدا کاری را بکند؛ دلش روشن و شاد خواهد بود. رنگ مشکی نگاه نامحرمان را از من دور می کند.»
برایش از هویزه، طلائیه، فکه، شلمچه و فتح المبین می گویی و او چشمانش بارانی می شود. برایت از «عملیات طوبی» حرف می زند و می گوید: «در ترکیه با اینکه تا به حال به مناطق عملیاتی جنوب ایران نیامده بودم؛ اما از شهدا عکسهایی داشتم و فیلمها و صوتهایی را که به دستم رسیده بود، جمع کرده و یک دفعه در خانه چیزی شبیه به نمایشگاه درست کردم. دوستانم می آمدند و نمایشگاه را می دیدند. بعضی از آنها شیفته تر و علاقمندتر می شدند. این عملیات را همزمان با سالگرد یکی از عملیاتهای ایران انجام دادم.» زینب می خواهد بعد از این سفر باز هم عملیات طوبی را اجرا کند اما این دفعه با اطلاعات بیشتر. امام فرمود ما در جنگ انقلاب را صادر کردیم یعنی با خون شهدا بوسیله شهدا. هنوز هم این چنین است شهدا از ما زنده تر و به انقلاب ارادتمند ترند!

من این مرد را دیده ام!!

زینب برایت از مردی حرف می زند که خوب می شناسی اش. هم او که هنوز زائر خانم حضرت معصومه(س) است. می گوید 15 ساله بوده و همراه خواهر و دوستش به زیارت حضرت معصومه(س) رفته بوده است. قبل از زیارت مردی را در صحن حرم می بیند که بسیار آهسته قدم می زند و به او نگاه عجیبی می کند. زینب قدری تعجب می کند و بعد با همراهانش به زیارت می رود. بعد از زیارت هنگامه بازگشت سوار بر اتوبوس می شود. تابلویی در خیابان توجه او را جلب می کند. وقتی به همراهانش می گوید که صاحب آن تصویر را دیده، باور نمی کنند و می گویند اشتباه کرده. زینب اما مصرانه می گوید او را دیده ام و علت رد حرفش را جویا شود و آنها برایش می گویند که او شهید شده و اینگونه شهید زین الدین او را به بازی عاشقی می کشاند. زینبی را که سال 1989 درست سال آخر جنگ تحمیلی به دنیا آمده است. زینب آرزو می کند و از شهدا می خواهد که با معرفت از سفر برگردد. می خواهد از این مکان مقدس دست پر برگردد. زینب را با چشمهای خیسش تنها می گذاری...
اتوبوس جلوی بیمارستان صحرایی می ایستد. همه اتوبوس را رها می کنند و دل به فضای ویژه بیمارستان می دهند. بیمارستانی که رنگ شهدای بسیاری را دیده است. آن سوتر صدای ناله های آرام مجروحینی به گوش می رسد که در این بیمارستان تنفس کرده اند. اتوبوس دیگری جلو بیمارستان می ایستد. مردانی از اتوبوس پیاده می شوند. اینها از رفقایشان جامانده اند. اینها همان همرزمان شهدا هستند لکن از قطار شهادت جا مانده اند. ساده اند و چشمهایشان طوفانی. با خودت می اندیشی،تو این خاک را چگونه می فهمی و اینها چگونه؟! شرمساری عذابت می دهد.راننده اتوبوس یک رزمنده است.در حال رانندگی کلی حرف می زند؛ از خاطراتش، از جنگ،از جبهه، از مردان خدا و از ناگفته های جنگ. آقای «سیاحی» همرزم شهدای بسیاری بوده است.به تپه های «الله اکبر» می روید. تپه هایی که رمل هایی داغ دارد. اینجا فکه ای دیگر است...همه همسفرانت از تپه ها بالا آمدند به جز یک نفر. همویی که دلش در شلمچه است.
«عطیه» دختر شهید «خداوردی» است عطیه لابه لای رمل ها خلوت کرده، اشک هم طاقت جوشیدن از چشمهایش را ندارد. غوغایی است در درونش اما همه را پشت لبخندهای معصومش پنهان می کند. «عطیه» عکس جوانی های پدرش را نشانت می دهد و دلت را آتش می زند. از او می پرسی چند ساله بودی که پدرت شهید شد؟ با انگشت عدد یک را نشان می دهد و لبخند می زند و...

جوابی ندارم، برو!

آخرین منطقه، منطقه فتح المبین است. تو باز هم با مسافران دیگری روبه رو می شوی. این بار خانواده های شهدایند. پدران و مادرانی که چشمهایشان همیشه خیس است. دل به حرفهای چند مادر شهید می سپاری. یکی از آنها از پسر 16 ساله اش می گوید: «سختم بود که بگذارم به جبهه بیاید اما به من گفت مادر از تو خواسته ای دارم. فکر کردم می خواهد دامادش کنم. گفتم می خواهی ازدواج کنی؟ گفت نه ولی از تو سوالی دارم که اگر تا غروب جوابم را دادی من نمی روم. آخر قرار بود غروب عازم جبهه بشود. پرسید اگر من نروم جواب خانم حضرت زهرا (س) را چه می دهی؟ من تا غروب فکر کردم که چه جوابی بدهم. غروب که شد گفتم برو، خدا به همراهت. جوابی ندارم که تو را قانع کند. می دانستم که دیگر بر نمی گردد. رفت و شهید شد.» کنارم خواهر شهیدی ایستاده که هنگام تولدش دوسال از شهادت برادرش گذشته بود. خواهری که هفت سالگی اش را با خاطره آمدن تکه استخوانی از بدن برادرش و یک پلاک و تکه ای پیراهن یاد می کند. سفر، سفر غریبی است. اما غریبه ای کنار تو نیست. اینجا غریبه تویی. اینها همه آشنایانند و تنها تویی که غریبه ای. این سرزمین برای هر کسی بویی دارد. برای آن مادر شهید، برای آن جانباز، برای عطیه، برای خانم زینب و برای تو... همین وسعت است که غبار سالها، گرد تکرار بر این سفر نمی گذارد...
دل شوق برپایی
عملیات طوبی را دارد!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت: این مطلب در شماره 393 هفته نامه سیاسی فرهنگی و اجتماعی با قلم این حقیر به چاپ رسید.



یک بسیجی ::: یکشنبه 88/1/30::: ساعت 4:40 عصر


کودکی هایم را خوب به خاطر دارم. آنروزها مبارک عروسک خیمه شب بازی بود. هنوز هم نقش اول را بازی می کند. عروسکی سیه چهره و سرخ پوش که محتاج دستورات عروسک گردانش است.

عروسک خیمه شب بازی این روزها عروسک بزرگتری است، با همان نام مبارک! حسنی مبارک!!! میشناسیدش. این روزها بهتر هم او را شناخته اید. عروسکی که محتاج حرکات و فرمان های عروسک گردان خود اسرائیل غاصب است.

کودکان مظلومی که شاید اگر اینگونه مورد حملات وحشیانه صهیونیست ها قرار نگرفته بودند، رقاصی این عروسک را به این وضوح نمی دیدند. لباسهای مبارک این نمایش تلخ، سرخ است. زیرا رنگ چشمان کودکان فلسطینی که از دیدن جنایات  صهیونیست ها خون می گریند، سرخ شده است.

زنان و کودکان مظلوم فلسطینی... این روزها تمام اخبار متعلق به غزه است. و همه ما بارها و بارها دیده ایم اشک زن و مرد، پیر و جوان، کودک و نوجوان، دختر و پسر فلسطینی را. دیده ایم که چگونه یک مادر در داغ عزیزانش می گرید. چگونه نوزادان و خردسالان فلسطینی لباس خون به تن کرده اند... جای گفتن دوباره نیست از آنچه رخ می دهد. اما...!

اما ای کاش سران کشورهای عربی سکوت می کردند. کاش لال می شدند. آنها که با بی غیرتی کامل از اشغالگر حمایت میکنند. رییس جمهور مصر پادشاه اردن و عربستان... ننگ بر شما باد. ننگ بر شما باد... ننگ بر شما باد...

با شما هستم آقایان!!!!!! آقا؟!؟! مرد؟؟؟؟ نه. نه. نه. مردانگی در شما نمی بینم. من به عنوان یک دختر و زن ایرانی، یک دختر و زن مسلمان، در این روزهای ماه محرم الحرام که نام خانم زینب کبری را بارها و بارها می شنوم، برای شما هدیه ای دارم. می خواهم یک روسری را به شما هدیه کنم. این روسری را به شما هدیه می کنم تا سکوت و انفعال شما را به این باور که شما مرد نیستید، بر خود آسان کنم. اما چه می توانم بکنم که این روزها زنان مسلمان از شما مردترند و غیرتمند ترند. و شما را صفتی جز ابتر نیست...!!!

 

یکی از نشریاتی که این خبر رو منتشر کرده.  تیتر صفحه اول

از همه خواهران عزیزم دعوت می کنم تا در این طرح شرکت کنند و به بی غیرتان عرب روسری هدیه دهند.



یک بسیجی ::: چهارشنبه 87/10/11::: ساعت 5:0 عصر


گریه یک مرد

زین العابدین نجار، اهل فسا، نوع بیماری: فلج بدن، کم سویی چشم، اختلال در حافظه و سنگینی در تکلم، تاریخ شفا: 14/6/1373

خسته نبینمت، زین‌العابدین، دل شکسته و غمگین. هرگز! سالهاست که به تو عادت کرده‌ام. سالهای دوری است که ترا می‌شناسم، از آن روزهایی که خیلی کوچک بودم و هر روز صبح، در راه مدرسه از جلوی مغازه عکاسی تو می‌گذشتم. یادت هست زین‌العابدین؟

مرا صدای می‌زدی، حالم را می‌پرسیدی و دست در جیبت می‌بردی و شکلاتی به من می‌دادی. هنوز طعم شیرین آن شکلات‌ها را زیر زبانم حس می‌کنم. پیشانی‌ام را می‌بوسیدی و اجازه می‌دادی تا عکس‌های داخل ویترین مغازه‌ات را تماشا کنم، و من چقدر به آن عکسها علاقه‌مند بودم، خصوصاً به عکس آن کودکی که هنوز هم نتوانسته‌ام بفهمم که آیا گریه می‌کرد یا می‌خندید.

خیلی دلم می‌خواست، عکس مرا هم بزرگ می‌کردی، قاب می‌گرفتی و در ویترین مغازه‌ات نصب می‌کردی. اما همیشه خجالت می‌کشیدم که این آرزویم را با تو در میان بگذارم.

خسته نبینمت زین‌العابدین، نه دل شکسته، نه غمگین، هرگز! سالهاست که دیدن تو برایم عادت شده است، دوست دارم همیشه، شاد ببینمت، خندان و مهربان.

چگونه باور کنم نگاه بی‌سویت را زین‌العابدین، نه هرگز باورم مباد، آخر می‌دانم که تو به چشمانت بیش از هر چیز دیگری نیاز داری و به پاهایت. چگونه باورم باشد که پاهایت را یارای حرکت نیست؟

هنوز از خاطرم نرفته است که در مراسم و جشن‌ها چقدر به این سو و آن سو می‌دویدی و برای ثبت خاطرات مدام فلاش می‌زدی.

حالا چگونه می‌توانم بپذیرم که تو، آن زین‌العابدین شاد، اینگونه محزون و غمگین روی ویلچری نشسته‌ای و نگاه بی‌سویت به روبرو خیره مانده است. چگونه باور کنم که دیگر هرگز پشت دوربین عکاسی‌ات قرار نخواهی گرفت تا زمان و خاطرات را برای همیشه ثبت نمایی؟

نه، زین‌العابدین، هرگز... هرگز. مخواه که باور کنم، هرگز مخواه!

* از جلوی مغازه‌ات که می‌گذشتم، ترا دیدم که بر ویلچری نشسته بودی و نگاهت چه مات، به روبرو خیره مانده بود، تعجب کردم، به سویت آمدم و در یک لحظه خاطرات گذشته در ذهنم زنده شد، حس کردم کودکی شده‌ام که میل زیادی به چشیدن شکلات‌های تو دارد.

دوست دارد عکس‌های خاطره انگیز تو را به تماشا بایستد و این بار بدون هیچ خجالتی از تو بخواهد که عکسی هم از او بگیری و قاب کنی و بر ویترین مغازه‌ات بیاویزی.

اما نه. من دیگر آن کودک نبودم، حالا بزرگ شده بودم و دیگر میلی هم به تماشای عکسهای قاب گرفته و خاک گرفته و آن لبخندهای مصنوعی و نگاه‌های مات و قیافه‌های دروغین، نداشتم. من تو را دوست داشتم زین‌العابدین، تو را که مختصری از خاطرات کودکی‌ام متعلق به توست.

جلو آمدم و سلام کردم.

تا صدایم را شنیدی مثل ابر بهار گریستی، آه ... ترا چه شده بود مرد؟

پرسیدم، گریستی و گفتی: بلا... بلا... بلا نازل شده.

وه چه سخت است تحمل گریه، گریه یک مرد. شکست یک مرد.

همان‌طور که می‌گریستی گفتی: «همه چیز به یکباره اتفاق افتاد، مثل یک بلای ناگهانی، مثل یک حادثه ناگوار، سرم گیج رفت و بیهوش بر زمین افتادم و وقتی به هوش آمدم، فهمیدم که بلا نازل شده است. نیمی از بدنم فلج شده بود و پاهایم را یارای حرکتی نبود، چشمانم بی سو شده بود و دیگر به زحمت اجسام را می‌دیدم، قدرت تشخیصم به حداقل رسیده بود و این ضایعه برای من که حرفه‌ام عکاسی است یعنی بلا، یعنی مرگ.»

سرت را به آغوش گرفتم و پیشانی‌ات را بوسیدم، هیچوقت تحمل گریه‌ات را نداشتم، دیدن گریه یک مرد برایم سخت و عذاب‌آور بود، پس برایت دعا کردم، دعا. جز این کاری از من ساخته نبود؟

* همیشه شاد باشی زین‌العابدین؛ خوشحال و سر حال؛ امروز همه چیز مثل گذشته است، همه چیز بوی قدیم می‌دهد، بوی آن روزهای شاد کودکی. از جلوی مغازه‌ات که گذشتم، ترا دیدم که شاد و خندان به هر سو می‌دویدی و به همه شیرینی تعارف می‌کردی اصلاً باورم نمی‌شد تو، روی پاهای خودت ایستاده بودی و نگاهت همه را می‌دید. جلو آمدم. آری باید باور می‌‌کردم، خودت بودی و دیگر از ویلچر، خبری نبود. روی پاهای خودت ایستاد بودی و راه می‌رفتی و چشمانت...!

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود، تو بودی، همان زین‌العابدین قبل، همان زین‌العابدین سالم، قبراق و شاد، همان زین‌العابدین مهربان، مرا که دیدی، به سویم آمدی، شاد. در آغوشم گرفتی و مرا بوسیدی، گرم. چقدر بوی گذشته را می‌دادی. بوی مهربانی، شیرینی‌ای تعارفم کردی و من همچنان مبهوت، ترا می‌نگریستم. دستم را گرفتی و روی صندلی‌ای نشاندی‌ام. کنارم نشستی و برایم از حال خودت گفتی؛ چقدر شیرین حرف می‌زدی و صحبت‌هایت چه عطر دل‌انگیزی داشت.

ـ تمام بیمارستان‌های فسا و جهرم را رفتم، همه دکترها جوابم کردند، وقتی که ناامید شدم و دلم شکست با خدای خودم خلوت کردم و از ته دل گریستم. در حالت گریه و غصه به خواب رفتم، در خواب نوری دیدم که از آسمان به زمین آمد. صدایی از نور برخاست و گفت: دوای درد تو در مشهد است. شفایت را از امامت بخواه.

از خواب بیدار شدم، ملتهب و منقلب. تعبیر این خواب چه بود؟ جز التجاء به درگاه امام هشتم، رضا(ع)؟

تردید لازم نبود، حقیقت خواب روشن بود و واضح، جای تأمل نبود، باید راهی می‌شدم. باید دوای درد خود را از امام هشتم، طلب می‌کردم. راهی مشهد شدم و دخیل شافی همه دردها، رضا(ع). شنیده بودم که امام همیشه در خواب به دیدار دخیل بستگان درگاهش می‌آید، پس سعی کردم تا بخوابم، اما خواب به چشمانم نمی‌آمد، باز هم سعی کردم، اما فایده‌ای نداشت پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و با امام به درد دل نشستم؟

ـ ای امام، ای شافی، آنکه مرا به سوی تو رهنمون کرده است به حتم سفارش مرا هم نزد تو کرده است، پس این من هستم، بنده ضعیف و ذلیل درگاه خداوند، زین‌العابدین؛ و کرم تو، بنده خاص خدا، یا رضا(ع)! صدا، همهمه و زمزمه عاشقانه ملتجیان درگاه شمس الشموس به گوشم می‌آمد و صدایی که از میان آن زمزمه‌ها شنیده می‌شد، کسی مرا ندا می‌داد:

ـ برخیز

ـ نمی‌تونم

ـ برخیز، تو می‌توانی

پلک‌هایم را باز کردم، جای شگفتی بود. جمعیت و زوار را به وضوح می‌توانستم ببینم، دست بر ضریح امام گرفتم و از جا برخاستم، خدای من، من می‌توانستم روی پاهای خودم بایستم. دیگر جای تردید نبود، من شفایافته بودم. بی‌اختیار فریادی کشیدم و خودم را به ضریح حرم چسباندم.

زوار ذکرگویان و تکبیر زنان بر سر و رویم ریختند. لباسهایم تکه و پاره شد. فقط صدای نقاره‌خانه را می‌شنیدم که شادی مرا می‌نواخت.

 

منبع:تبیان



یک بسیجی ::: شنبه 87/9/2::: ساعت 5:3 عصر

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 27
کل بازدید :295510
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<