هرگاه یکی از شما از چیزی که نمی داند، پرسیده شود، از گفتن «نمی دانم» خجالت نکشد . [امام علی علیه السلام]

قصه بچه بسیجی


یلدا گناه کردن من و تو؟!

اگر نظری دارید روی نوشته کلیک کنید....



یک بسیجی ::: دوشنبه 86/1/27::: ساعت 10:38 صبح
نظرات دیگران: نظر


یک روزی روزگاری
دو تا بچه بسیجی
نمی دونم کجا بود
تو فکه یا دو عیجی

تو فاو یا شلمچه
تو کرخه یا موسیان
مهران یا دهلران
تو تنگه ی حاجیان

تو اون گلوله بارون
کنار هم نشستند
دست توی دست هم
با هم جناق شکستند

با هم قرار گذاشتند
قدر هم را بدونن
برای دین بمیرن
برای دین بمونن

با هم قرار گذاشتن
که توی زندگیشون
رفیق باشن ولیکن
اگر یک روز یکیشون

پرید و از قفس رفت
اون یکی کم نیاره

به پای این قرارداد
زندگیشو بذاره

سالها گذشت و اما
بسیجی های باهوش
نمی ذاشتن که اون عهد
هرگز بشه فراموش


یک روز یکی از اون دو
یک مهر به اون یکی داد
اون یکی با زرنگی
مهر گرفت و گفت: (( یاد ))

روز دیگه اون یکی
رفت و شقایقی چید
برد و داد به رفیقش
صورت اونو بوسید

گل رو گرفت و گفتش:
(( بسیجی دست مریزاد ))
قربون دستت داداش
گل رو گرفت و گفت: (( یاد ))

عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه
سربند های رنگارنگ
انگشتری و شونه

این میداد به اون یکی
اون یکی به این می داد
ولی هر کی می گرفت
می خندید و می گفت: (( یاد ))

هی روز ها و هفته ها
از پی هم گذشتند
تا که یک روز صدایی
اینطور پیچید توی دشت

یکی نعره می کشید:
(( عراقی ها اومدن
ماسکهاتون بذارین
که شیمیایی زدن))

از اون دو تا یکیشون
در صندوقو گشود
ماسک خودش بود ولی
ماسک رفیقش نبود

دستش را برد تو صندوق
ماسک گازشو برداشت
پرید, روی صورت
دوست قدیمی گذاشت

همسنگر قدیمش
دست اونو گرفتش
هل داد به سمت خودش
نعره کشید و گفتش:

(( چرا می خوای ماسکتو
رو صورتم بذاری
بذار که من بپرم
تو دو تا دختر داری))

ولی اون اینجوری گفت:
(( تو را به جان امام
حرف منو قبول کن
نگو ماسک رو نمی خوام))

زد زیر گریه و گفت:
اسم امام نبر
ماسکو رو صورت بذار
آبرو ما رو بخر

زد زیر گوشش و گفت:
کشکی قسم نخوردم
بچه چرا حالیت نیست؟
اسم امام رو بردم

اون یکی با گریه گفت:
فقط برای امام!
ولی بدون بعد تو
زندگی رو نمی خوام!

ماسکو رفیقش گرفت
گاز توی سنگر اومد
وقتی می خواست بپره
رفیقشو بغل زد

لحظه های اخرین
وقتتی می رفتش از هوش
خندید و گفت: برادر
(( یادم تو را فراموش))

آهای آهای برادر
گوش بده با تو هستم
یادت میاد یه روزی
باهات جناق شکستم

تویی که روزمرگیت
توی خونه نشونده
تویی که بعد چند سال
هیچی یادت نمونده

عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه
سربند های رنگارنگ
انگشتری و شونه

هر چی رو بهت میدم
روی زمین میندازی
میگی همه اش دروغ بود
(( یاد )) نمی گی, می بازی

 

*مرحوم ابوالفضل سپهر



یک بسیجی ::: دوشنبه 86/1/20::: ساعت 5:0 عصر


أعوذ بالله من نفسی

 

 

سلام علیکم.

یا مقلب القلوب والابصار

یا مدبر اللیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال

ای دگرگون کننده ی دل ها و دیده ها

ای تدبیر کننده ی شب و روز

ای دگرگون کننده حال و احوال

دگرگون ساز حال ما را به بهترین احوال

 

باید یک چیزی بگویم اما هنوز حرفی برای گفتن ندارم. پس سخن کوتاه می کنم. سال نو مبارک. هر روزتان نوروز. نوروزتان پیروز.

نه تکراریه

پارسال یک سال بود. امسال چه خواهد بود؟

پارسال را من و تو ساختیم. نوشتیم. و گفتیم.

امسال قراره یکی مثل پارسال دستمون را بگیره. امسال باید مراقب تر باشیم تا مبادا دستمان را رها کنیم. یادمان باشه ذکرمان الهی و ربی من لی غیرک باشه

ذهنمون اللهم عجل لولیک الفرج باشه

و دلمون کربلا

یادت نره که:

امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم آب را جیره بندی کرده ایم

عطش همه را هلاک کرده همه را جز شهدا که حالا در کنار هم در انتهای کانال هستند

دیگر شهدا تشنه نیستند

فدای لب تشنه ات پسر فاطمه

و این آخرین یادداشتهای یکی از شهدای کانال حنظله است....

وقتی سر سفره نشستی یادت باشه که گردان یا مهدی هنوز برنگشته هنوز بدن هاشون داره توی طلائیه افتاب می خوره و ....



یک بسیجی ::: چهارشنبه 86/1/1::: ساعت 12:7 صبح

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 10
کل بازدید :296495
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<