أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
و نمی دانم چرا باید از محله های فقیرنشین شهر اینگونه عبور می کردم. آنهم دیروز. بهانه چه بود؟! چه باید می فهمیدم؟!...
خدایا سینه ام تنگ است...
...
خبر بسیار کوتاه بود. اخبار ساعت ١٢:٣٠ رادیو روز ١٣ خرداد ١٣٨٦. گوینده خبر اینطور اعلام کرد:
" محمد زین العابدین نیز به خیل کاروان شهدای هشت سال دفاع مقدس پیوست. پیکر مطهر شهید زین العابدین روز چهارشنبه تشیع می شود..."
همین!
خبر بسیار کوتاه بود. دلگرفته ام خدایا. یعنی همه اش همین؟؟؟...
...
گفت می سوزانمت و سوزاندم.
برایم عشق را معنا کرد. راستی می دانی عشق چیست؟ طعم عشق را چشیده ای؟ تا به حال یک عاشق را دیده ای؟!
دیروز برایم عشق را معنا کرد. و خودش یک عاشق واقعی بود. از سوختن گفت و مرا سوزاند.
و من فهمیدم که تا امروز معنی عشق را نمی دانستم و شاید هنوز هم.
و من فهمیدم که هنوز عاشق نشده ام و شاید هرگز هم.
و من فهمیدم که عاشقی دلسوخته بوده است و شاید هنوز هم.
و من فهمیدم که...
و حالا شانه هایی که رفته بودم تا از بار تهی کنم، سنگین تر از قبل شده. و آتش برایم داغ تر. وای بر من اگر چونان قبل بمانم و تغییر نکنم. آنگاهست که مرا مرگم باد.
و خدایا از تو طلب عفو می کنم. مرا شهید بمیران و مرا مگذار و فرصت مده تا به خفت و ذلت بمیرم.
آشفته ام!
پریشانم!
و سینه ام از بغضی که نمی دانمش تنگ است! خدایا فرصت مردنم مده و مرا تنها برای شهادت بخواه.
بر من مباد که کلیشه دنیا شوم و یاس کبود را یادم رود...
این سینه محفل سوختن است. خدایا مرا در عشق به خودت بسوزان...