أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
شکم و چند تکه یخ و ... بیت المال
مسئول جزیره مجنون گفت: امشب به علت قلّت نیرو هر نفر دو کشیک خواهد داشت. یکی جلو مقر و یکی در خط (کنار شط) و اگر کسی جلو مقر نگهبانی ندهد، او را به خط هم نمی بریم. برادران همگی مشتاقانه پذیرفتند، در نتیجه یک نوبت نگهبانی از ساعت ١٢ تا ٢ جلو مقر گذاشتند که به اتفاق یک برادر بسیجی دیگر جلو مقر کمیتۀ انقلاب اسلامی در جزیره مینو نگهبانی دهیم. در ساعت مقرر بیدارم کردند، لباس پوشیدم و به جلو مقر رفتم، لحظاتی بعد برادری بسیجی نیز ملحق شد و هر یک از یک طرف سنگر در دو سوی درب مقر نشستیم.
تاریکی مطلق باعث می شد که فقط سیاهی یکدیگر را ببینیم و چهره ها به هیچ وجه مشخص نبود. پس از سلام ابتدایی دیگر حرفی و سخنی بینمان رد و بدل نشد. او یک طرف و من هم یک طرف، نمیدانم چرا موضوعی برای صحبت نمی یافتم. هر کدام در افکار خود غوطه ور و یا به تاریکی خیره بودیم. مدتی اینچنین گذشت. در سکوتی که صدای جیرجیرک ها و گاه صدای شلیک گلوله ها آن را به هم می زد.
پس از مدت زمانی، برادر بسیجی حرکتی کرد، برخاست و پرسید:
آب نمی خورید؟
گفتم: متشکرم، خیر!
پرسید: یخ چی؟
در عین حالی که تعجب کرده بودم جواب دادم: متشکرم، نه!
یخ خوردن فقط کار دوران بچگی من بودو سالیان سال بود که یخ نجویده بودم. فکر کردم او جوان است و می تواند علایق کودکی را هنوز در سر داشته باشد. لذا بعید نیست که علاقه به جویدن یخ داشته باشد!
صدای باز شدن درب کلمن را شنیدم و دیدم که دستش را داخل آن کرد و پس از چرخی که یخ ها خوردند؛ یک تکه یخ شکار کرد. سپس دستش را بیرون آورد، درب کلمن را بست و شروع کرد به جویدن یخ! از رفتار بچگانه و بی ادبانه و غیر بهداشتی اش خوشم نیامده بود، ولی خوب مهم نبود. باید مقداری تحمل اینگونه اخلاق ها را داشت.
صدای جویدن یخ تا آن ذره آخری که زیر دندانش خرد شد کاملا به گوشم می رسید. پس از اتمام یخ جویدن، مدتی حدود ده دقیقه و شاید بیشتر گذشت و بازم در این مدت سکوت بر قرار بود.
دوباره برخاست و عمل اولیه اش را تکرار کرد. دستش را داخل کلمن کرده، یخ برداشت و شروع به جویدن کرد. با خود گفتم از ادب سهمی ندارد، لاقل به اندازه یک دانش آموز. موقعی که برگشت بهش بگویم که کارش درست نیست؛ ولی باز با خودم گفتم: من که از این کلمن آب نمی خورم، بگذار هر قدر دلش می خواهد دستش را داخل آب کند و یخ بردارد!
پس از یخ خورد، باز هم سکوت بینمان برقرار بود، من دلم می خواست که صحبت را شروع کنم و از خاطراتش بپرسم، ولی به خاطر این کارهایش صحبت برایم سخت و مشکل شده بود. در عین حال احساس می کردم که او در افکار خودش غوطه ور است و احتمالا دوست ندارد صحبت کند و گرنه لاقل او یک کلام صحبت می کرد.
سکوت ادامه یافت. حدود یک ربع گذشته بود که او برای بار سوم برخاست و یخ برداشت و شروع به جویدن کرد. این بار تقریبا عصبانی شدم بودم، از این همه عدم تسلط بر نفس و بی ادبی و عدم رعایت بهداشت و ...
چرا نباید بفهمد که دست بردن به داخل کلمن آب درست نیست و چرا نباید بفهمد که صدای جویدن یخ نفر پهلویی را ناراحت می کند؛ چرا نباید...
گذاشتم یخ را بجود تا بعد شروع به صحبت کنم.
پس از اتمام یخ سوم، و گذشت ٢یا٣ دقیقه آهسته پرسیدم:
برادر اعزامی کجا هستید؟
گفت: آبادانی هستم، در بسیج آبادان هستم.
پرسیدم چند وقت است که در جبهه هستید؟
جواب داد: درست نمی دانم، یادم نیست.
چند دفعه اعزام شده اید؟
درست نمی دانم... شش، هفت یا هشت بار.
جمعا چقدر...؟
احساس کردم با اکراه جواب داد: جمعا حدود دو سال و نیم.
تعجب کردم! دو سال و نیم در جنگ بوده! پس او یک گوهر گرانبهاست، جوهر ایثار است، یک بسیجی رزمنده، پایدار، مقاوم، استوار است. دلم سوخت که این بسجی با ای همه ایثار و عشق چرا باید این ضعف های کوچک را داشتهب اشد!
گفتم: عجب! بسیار خوشحالم، خوشحال تر می شوم که اگر از خاطرات شما استفاده کنم.
سکوتی ممتد بینمان ایجاد شد و سر انجام گفت:
همه چیز خاطره است. همین امشب که پیش هم هستیم، یک خاطره است این درخت ها در سیاهی، این تانکر آب، این شب تاریک پر ستاره، این گرما و هوای شرجی، این نگهبانی، همه خاطره است. جبهه همین است.
گفتم: به هر حال در طی دو سال و نیم در جنگ حتما در حمله هم بوده اید؟ از خاطرات حمله ها برایم بگویید. در کدام جبهه بوده اید؟ چکار کرده اید؟ در کدام حملات بوده اید؟
به آرامی گفت: تقربا در تمامی حملاتی که در جنوب انجام شده.
گفتم: در حمله بیت المقدس؟ در ازاد سازی خرمشهر؟ و یا...
گفت: بله ، بوده ام و فتح المبین و چند تا حملۀ کوچک دیگر.
گفتم: خب، مایلم از شب های حمله بگویی، چه کردی؟ چه اتفاق هایی افتاد؟
گفت: ما جلو می رفتیم و آنها عقب نشینی می کردند و در حقیقت فرار می کردند...
و باز سکوت برقرار شد.
احساس کردم از گفتن امتناع می کند، ولی علاقه ام به خاطرات جنگ سبب شد که سؤالاتم را به نحوی دیگر دنبال کنم و در خاتمۀ صحبت هم به نحوی وی را متوجه کار ناشایسته اش کنم و مقداری نصیحتش کنم.
پرسیدم: هیچ زخمی شده ای!؟
گفت:... بله...
چطور؟ می خواستم بگویم ظاهرا پاهایت سالم است.
دست هایت هم که سالم است! و ... چشمهایت هم که... ولی چشمهایش را هنوز ندیده بودم، طی لحظاتی که با این افکار مشغول شدم، سکوت برقرار شد و بعد... ادامه دادم:
ظاهرا که الحمدالله حالا سلامت هستید؟
سرش را بلند کرد، در سیاهی شب سیاهۀ مرا پایید، سرش را دوباره پایین انداخت و گفت:
دعا کنید خداوند به همه رزمندگان سلامتی بدهد.
گفتم: مگر...؟ و ساکت ماندم و منتظر شدم.
... جوابی نیامد. گفتم:
چگونه زخمی شدید، گوله بود یا ترکش؟
...ترکش...
...کجایتان...؟
...شکمم...
...گوشم با شماست. اصرار من سرانجام او را به سخن درآورد، ولی جملاتش کوتاه و آتشین بود و همان جملاتی بود که مرا از بلندای غرور پایین کشید و در آتشی انداخت که هنوز زبانه می کشد و مرا می سوزاند و دلم را می فشرد. جملاتی که به وضوح و روشنی با همان لطافت کلام در گوشم زنگ می زند:
در بیت المقدس ترکش خمپاره به شکمم خورد... دیافراگم را پاره کرد... الان هم پاره است... در ایران قابل معالجه نیست... می گویند باید از کشور خارج بروم، ولی می دانید که در این وضعیت جنگی از بیت المال خرج کردن مسئولیت بیشتری دارد. دولت در حال جنگ است و خرج دارد و درست نیست که برویم و پول نفت را د رخارج خرج کنیم.
گفتم: ماشاء الله... که اذیت ندارید؟
نه زیاد... ولی همین پارگی باعث شده که معده ام مقداری پیچ خورده و پایین بیفتد، لذا همیشه سوزش و حرارت شدیدی در معده ام احساس می کنم. اینکه می بینید یخ می جوم، برای ساکت کردن این سوزش و حرارت معده است که دردش طاقتم را طاق می کند...!
آن شب از آب همان کلمن خود را لبریز و اشباع کردم. به این نیت که دلم شفا یابد. آز آن آب مطهری که او به یخ هایش دست زده بود...
یا حق