أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
این روزها احساس می کنم که مرگ مرا فریاد می کند.
این روزها احساس می کنم که مرگ مرا می خواند.
این روزها احساس می کنم که مرگ مرا طلب می کند.
این روزها ولی بیشتر احساس می کنم که خودم چشم به راه مرگم.
بی آنکه او پیغامی از آمدن داده باشد.
و من فقط او را احساس می کنم.
شاید بیشتر از وظیفه ی او برای گرفتن جان من، این من هستم که مرگ را چشم به راهم.
موهوم است.
حرفهایم را می گویم.
شاید برای توی مخاطب.
که برای خودم صندوقچه ای از رازهای نیمه گفته است.
و حرفهای بغض شده و در گلو خفته شده...
زخم های روحم.
زخمهای چرک کرده ی روحم.
زخم هایی که بوی تعفن می دهند...
این روزها مرگ را از آب دهانم که قورت می دهم نزدیک تر احساس می کنم.
گویا هر شب به جای بالش سرم را روی تن سرد و ترسناک مرگ می گذارم.
بی آنکه توانسته باشم امانت دار خدا باشم.
و منِ چشمهایم بهت زده از هول مرگ بی خواب شده و باز است.
و مرگ چقدر نزدیک است.
شاید نزدیک تر از اکسیژن در ریه هایم.
شاید نزدیک تر از حجم یک نگاه ممتد...
و قصه اینگونه پایان می رسد تا کلاغ قصه به خانه اش برسد.
کلاغ قصه من به خانه نزدیک است.
قهرمان قصه ام گویا با تنفس غریبی می کند.
کودکش بهانه گیر شده گویا...
این روزها ...