أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
...
....
از تهمت بدم می آید... چه تهمت ها که گریبانم را نگرفته...
از دروغ بدم می آید... گوشواره گوشهایم شده...
از حسادت بیزارم... تمام زندگی ام بهانه حسادت هاست...
از سکوت متنفرم... مدتهاست محکوم به سکوتم. شنیدنش و انجام دادنش... سکوت را می گویم...
دیگر دلم گلدان نرگس نمی خواهد... گلدان نیاز به رسیدگی دارد... و من هنوز خاکی مرده هستم...
یک نفر پرسید: کودک درونت چند ساله است؟...
پاسخم تلخ بود... گفتم: مرده...
کودک درونم مدتهاست زیر خروارها خاک خوابیده...
بیزارم از بازیچه دیگران شدن... و امروز بازیچه شدم...
مومن باید باهوش باشد... و من مومن نیستم... چه حقیقت درد آوری...
...
از مردن در زمستان متنفرم... ا
ما از آنجایی که از هرچه بیزارم نصیبم می شود میدانم که آخر روزی در زمستان خواهم مرد و در میان برف و باران به دستان سرد خاک سپرده خواهم شد...
...
من فرزند بهارم...
بهارم آرزوست...