أعوذ بالله من نفسى
بسم الله الرحمن الرحیم
این روزها چشمانم بی بهانه خیس میشوند...
دستانم بی بهانه بی حس میشوند...
و دلم...
دلم بی بهانه میلرزد...
...
بی بهانه نیست شاید...
این روزها بغض امانم نمی دهد...
می گویند: افسرده ای...
نمی دانم. شاید...
و من در تلاطم بغض و اشک جامانده ام...
این روزها نیاز به همصحبتی دارم که برایم قانون و منطق و عقل را کنار هم ردیف نکند. چاره نمی خواهم.همدل میخواهم... همدل...
کاش میشد روی پشت بام خانه رفت و بدون ترس از دیدن شدن یا شنیده شدن توسط همسایه ها آنقدر در بی کران آسمان فریاد زد...شاید این بغض فرو بنشیند...
خسته ام... نه از تلاطم طوفانها...که از سنگینی این بغض...
بارالها مرا دریاب...
یک بسیجی ::: یکشنبه 91/12/13::: ساعت 5:49 عصر