سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اى پسر آدم اندوه روز نیامده‏ات را بر روز آمده‏ات میفزا که اگر فردا از عمر تو ماند ، خدا روزى تو را در آن رساند . [نهج البلاغه]

قصه بچه بسیجی


أعوذ بالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

ناراحتم! خیلی زیاد.

امشب شما دو تا فکر کردید اگه به من و شوهرم بخندید و روحانیت شوهرم رو به تمسخر بکشید؛ لحظاتی شاد بودید و خندیدید و تمام! ولی من شنیدم!

ایستادم نگاهتون کردم! شما هم دیدید! فهمیدید!

آخرش هم که می رفتید بهتون گفتم وعده ما سر پل صراط! شنیدید! خوب هم شنیدید! خودتونو زدید به نفهمی!

دعاتون کردم! دوست دارید بدونید چه دعایی؟

می نویسم که بخونید:

دعا کردم مادرهاتون به عزاتون بشینن!

دعا کردم الهی پدر و مادرهاتون به عزاتون بشینن.

دعا کردم خدا فرصت توبه رو هم ازتون بگیره.

دعا کردم حسرت دیدن دوباره اتون به دل والدینتون بمونه.

و....

آره اینجوریه!

 

 

بی حجاب

 

 

شماها بخندید و من وعده می دهم سر پل صراط !

معامله خوبیه!

این دنیا چهارطاقش مال شماها و خنده های لحظه ایتون!

اصلا من می روم جهنم! قبول! اما از شماها هم نمی گذرم که راتونو بکشید برید بهشت!

سیاهی چادرم کورتون کرد یا سفیدی عمامه شوهرم ؟

قسم والله خوردم که سر پل صراط جلوتون رو می گیرم!

از این به بعد همینه! هر کسی بهم توهین کنه اینجوری معامله می کنم! سر پل صراط!

دیگه هم به اعتراض های همسرم گوش نمی دهم! از بس سکوت کرده و نشنیده گرفته که شماها توی خیابون راه می روید و جسارت می کنید!

قسم خوردم به حق خانم فاطمه زهراء سلام الله به حرمت چادرم روز قیامت سر پل صراط جلوتون رو می گیرم. من نمی گذرم از حقم. الهی خدای من هم نگذره!

 

*** پی نوشت:  اگه مطلب رو مطالعه کردید و بنای نصیحت دارید و اعتراض به اینکه این شیوه برخورد اسلامی نیست و از من بعیده و فلان و بهمان؛ لطف کنید کیبوردتون رو فرسوده نکنید و نظر نگذارید! چون پائینش براتون می نویسم الهی نصیب خودتون هم بشه تا بفهمید چی می گم!



یک بسیجی ::: شنبه 91/2/16::: ساعت 9:7 عصر


سلام.

این پست را برای تو می گذارم.

تویی که فکر می کنی مثلا حرف آخر را زده ای و بعد هم تمام.

به خیال خودت کاری هم نکرده ای و حق هم با تو بوده است. اشکالی ندارد. هر طور که دوست داری فکر کن.

بودن و نبودنت در زندگی فرق می کند اما برهم زننده زندگی ام نیست. خیالت راحت. ...

اصلا بگذریم.

می خواستم کلی برایت بنویسم.

اما تو آنقدرها هم که فکر می کردم در دلم جا نداری که برایت بنویسم. خوش باش.

تا دیگر به من نگویی آنچه را خواسته بودی بر سرت چماق کرده ام. آنهم درست لحظاتی که سعی می کردم با تو باشم تا بعدها که از پیله خودت در آمدی نگویی به من بی معرفت، تو در بدترین شرایط مرا تنها گذاشتی...

نمی خواستم.

اما خودت خواستی.

با راحتی تو راحتم.

پس راحت باش...



یک بسیجی ::: پنج شنبه 91/2/14::: ساعت 8:25 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 5
کل بازدید :295640
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<