سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قناعت مالى است که پایان نیابد . [نهج البلاغه]

قصه بچه بسیجی


بسم الله الرحمن الرحیم 

  

أعوذ بالله من نفسی

شاید باورش سخت بود که بخواهم بروم. شاید به نوعی عادت کرده بودم. شاید لازم بود بیشتر بمونم. شاید.....

اما مجبورم. مجبورم که بروم. مجبورم غزل خداحافظی را بخوانم. روز رفتن نزدیکه. خیلی نزدیک....

هفته آینده...بین  دوم تا چهارم بهمن.....

 

 

اینک که رفتنی شده ام....

حیف از آنهمه روزهایی که گذشت....

و من   به درستی عمل نکرده ام....

باید که بگذریم از کوچه پس کوچه های عمر....

رفتن چه زود زود می شود و ماندن چه زود دیر....

با برگ بگذریم و عبوری ز لالایی نسیم....

این است این بهار...

پایان یک نوشتن طولانی و وسیع....

یک عمر زندگی.....

یک عمر نشستن به پشت زندگی....

 

 

خیلی نگران خودم نیستم چون بر می گردم خیلی زود. خواستم فقط برایم  دعا کنید....

آخه بین دوم تا چهارم بهمن دفاعیه دارم. اونطوری هم که اون بالا نوشتم برای این بود که  بیشتر دعایم کنید. بعدا یک پست از مطلب را در مورد همین دفاعیه ام می روم منبر انشاء الله

فعلا باید غزل خداحافظی را بخوانم.

حق نگهدارتون

 



یک بسیجی ::: شنبه 85/10/23::: ساعت 10:49 صبح


بسم الله الرحمن الرحیم

عید غدیر آمد و آسمان شاهد شد.....

 

عید غدیر مبارک



یک بسیجی ::: دوشنبه 85/10/18::: ساعت 12:57 عصر


سلام علیکم

قصد نداشتم تا چهلم حاجی بنویسم. اما آقای نظری که فوت کردند. همه چیز به هم ریخت.

هیهات هیهات هیهات

یادمان باشد که غروب ما هم نزدیک است

خیلی نزدیک

شاید فردا من....

شاید همین لحظه....

شاید....

شاید کمی تا غروب فرصت باشه.

تا غروبمان نرسیده....بسم الله

...

 



یک بسیجی ::: جمعه 85/10/15::: ساعت 7:10 عصر

   1   2      >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 5
کل بازدید :295625
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<