أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم. امروز سالگرد شهادت شهید فلاحی و شهید فکوری، شهید نامجو، شهید کلاهدوز و شهید جهان آرا است. اما اینها بهانه است تا یک کم به فکر صیقل روح و دلمان باشیم. چه بهانه قشنگی هم. چه تقارن قشنگ تری. درست با شب قدر و ...
اما همه حرفم این نیست. آهای تویی که می خواهی بروی و خودت را گم و گور کنی! بله تو! از چه می هراسی؟ از خودت؟ از منیت ها؟ از آنچه خودت باور داری یا آنچه دیگری باور دارد و به تو می گوید؟
حق داری. باور کن که حق داری. اما مگر همه چیز گفتن های من و توست؟ پس آنها که شهید شدند و یا مفقود الاثران زمانه اند چه؟ هیچ با خودت فکر کرده ای؟ منی دانم که همیشه فکر می کنی. می دانم چون دیده ام که وقتی از آنها اسمی می آید در چشمان روح و جسمت زلزله می شود. و بعد هم یک باران تند و یک شب طوفانی! اما خودت هم خوب می دان یکه آخر آخرش در دلت رنگین کمان می شود. نمی خواهم باب نصیحت بگشایم که خود محتاج نصیحتم. اما حرفم جنس دیگری دارد. می خواهم بگویم مگر نیستند از خود گذشتگانی که برای ما زحمت کشیدند و می سوزند وقتی می شنود که مثلا به آنها می گویند تقصیر خودشان بود. می خواستند نروند. دیروز روز هم خاطرت هست که آن جانباز در شعر سپهر مرحوم رفت وام بگیرد و چه جوابش دادند؟ « به ما چه» خوب تو را دیدم. و بقیه را. بعضی فقط نگاه کردند. بعضی مثل تو اشکهایشان را پاک کردند و سر به زیر انداختند . آخر آنجا کنارشان یک نفر نشسته بود که بوی بهشت را همراه خودش آورده بود. و تو خوب تر از همه یم توانستی حسش کنی. بعضی ها هم با موبایل هایشان سرگرم بودند... و من با .. بگذار نگویم که خواستم تو را در چشم لنز گرفته ثبت کنم اما از خودم بدم آمد و گفتم مگر می توان احساس و عشق را ثبت کرد؟ ...
و تو اگر آغاز کردی به خاطر پست و مقام نبوده که حالا اگر کسی هم بگوید تو می گویی « من » بخواهی خودت را غیب کنی از چشمان ظاهری و جسمانی. مگر همه چشمها فقط چشمان جسم آدمهاست؟
نیم دانم چرا باید اینهمه لرزش را در جایی که نباید ببینیم. اما... بگذار ادامه ندهم. اما این نامه را بخوان. و تو هم! و تو هم درد بکش. هر چند که می دانم می گویی قصه من فرق دارد. اما من می گویم فرق ندارد. مگر نه آنکه هدف یکی است؟ مگر نه آنکه هدف رضای خداست؟ مگر نه آنکه فقط اوست و اوست و اوست...
بیشت رحرف نخواهمزد. آخر مرا با سکوت عهدی بود. اما اینبار را به خاطر تو سکوت شکسته ام. شاید لازم بود...
*****************************************************************
از آسمان به زمین
خیلی وقت است که دلم برای حرف زدن با شما تنگ شده است. ما که وقت داریم، اما شماها گاهی وقتها آنقدر سرتان را شلوغ کرده اید که حتی به فکر دلتان هم نیستید. می دانید چرا می گویم دلتان؟ آخر شما از تمام دارایی های دنیا فقط همین یک دل پاک را دارید. بقیه چیزها همه فانی اند. خودتان می دانید، ما هم که این طرف خط هستیم می دانیم؛ اما بد نیست گاهی وقتها دلتان را آب و جارو کنید و میهمان دعوت کنید. قول می دهیم که بیاییم. این را یواشکی می گویم؛ آنقدر دل ما برای شما بچه های با صفای جبهه تنگ شده است که اگر فقط ته دلتان هوای ما را بکند، فوری می آییم. مثل برق، از آسمان به زمین می آییم و رو به روی شما می نشینیم و چشم در چشمتان نگاه می کنیم. اگر چه طاقت دیدن سرخی چشمتان را نداریم، اما از اینکه باعث می شویم خالی شوید خیلی خوشحالیم. بگذارید از کمی قبل تر برایتان بگویم؛ از آنروزهایی که من « محمد جهان آرا» کنار دست شما با هم در یک سنگر بودیم. گریه هایمان با هم بود و خنده هایمان با هم؛ ولی نمی دانم چه شد که ما رفتیم و شما ماندید. ما که این طرف خطیم، هر شب سر سفره ابا عبدالله الحسین علیه السلام آرزو می کنیم جای شما باشیم. آخر «حبیب بن مظاهر» اینجا پیر شهداست! می دانید حبیب روز عاشورا به امام حسین علیه السلام چه گفت؟ آری. گفت: « اگر من را هفتاد بار بکشند و بسوزانند و خاکسترم را به باد بدهند و باز هم می خواهم زنده شوم و در رکاب شما جان بدهم» و ما که خراب مرام و مرادیم، این جا همیشه این آرزویمان است که یک بار دیگر برگردیم و سینه سپر کنیم و شهید شویم. من از این بالا می بینم، شماها روزی چند بار شهید می شوید. خوش به حالتان!
اما شما از آن طرف حسرت اینجا را می خورید. حق دارید. خیلی سخت است. روزی چند بار شهید شدن طاقت فرساست. تنها از شما بر می آید. به قول یکی از بچه های بالا، این طفلکی ها حتی بعضی هایشان مفقود الاثرند و هیچ کس از آنها خبر ندارد و در تنهایی خودشان می سوزند و می سازند. خلاصه می گوییم خوش به حالتان که ماندید و هنوز تن خاکیتان را فدای ولایت م یکنید. البته شما می گویید خوش به حال ما که رفتیم. از خیلی ها که بگذریم، من یقین دارم روزی که شما بیاید بالا، آقا ابا الفضل علیه السلام یک جای ویژه برایتان باز می کند. آخر این جا عموی تشنه لبان کربلا همه کاره است.
جنگ که تمام شد و امام « ره » که پیش ما آمد، تازه فهمیدیم و دیدیم شما چه می کشید. با تو ام! یادت هست اصلا تاب این را نداشتی درباره نبودن امام « ره » حرف بزنیم؟ اصلا دنیا بدون امام « ره » برایمان غیر قابل تصور بود، یادت هست؟ از آن روز به بعد، ما حسرت می خوریم که توانستید این داغ را بچشید؟ آخر این جا برای تمام دردهای آدم حساب ویژه باز می کنند. خیلی ها هستند که در همین جنة المأوی، به خاطر دردهای بیشترشان سردوشی گرفته اند و از سرداران روضة الجنة محسوب می شوند. پیش خودمان بماند، بیایی بالا می شوی فرمانده ما! همین و بس که ما مخلصیم... .
سرت را درد نمی آورم. این جا به تعداد زخم هایی که برداری، آبرو داری. به تعداد خون دلهایی که بخوری، جامهای سلسبیل را سمت تو روان می کنند. به تعداد صبوری هایی که بورزی، از عطر بهشتی مادرمان زهرا علیها سلام بهرمند می شوی. به تعداد بارهایی که رگ غیرت گردنت از بی هویتی مردان و زنان زمین ورم کند، زیر سایبان علوی تنفس می کنی و خلاصه به تعداد تمام کارهایی که برای خدا، امام، آقا، و ... انجام می دهی، این جا همه چیز در اختیارت است. عیب ندارد جلو چشمان مشا که پر پر شدن بچه ها را دیده اید، فساد و فحشا را رواج دهند. شما صبر کنید و سعی کنید دوستانمان را دریابید. وظیفه شما پالایش خوبی هاست. وظیفه شما ترویج فرهنگ علوی است و ترویج اندیشه مهدوی. همان که در جبهه ها بود. حتما یادت هست روی پیشانی بندمان نوشته بود: « یا زهرا!» یادت هست بچه ها پشت لباسهایشان چه می نوشتند؟ همه آنها اینجا محاسبه می شود. می خواهم خیالت را راحت کنم، یک موقع از خون دل خوردن نا امید نشوی که همه چیز درست می شود. ما اینجا کنار خیلی از بچه هایی که تو را می شناسند، نشسته ایم و منتظریم تا بیایی؛ هم تو و هم آنهایی که خون دل می خورند.*
دوستدار تو
*مکاتبه و اندیشه شماره 22ص 190