أعوذبالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
...
الهی خوشبخت باشی
غرغر هایم فقط از علاقه زیادم بود. هر چند مرا به خواهری قبول نداری. آنقدر دلم سنگین بود که همه غرغر هایم را بر سر خودت خالی کردم. دلم بند خوشبختیت است آخر...
کاش بفهمی چه می گویم...
کاش میشد به تو بگویم که تمام شب از نگرانی ات نخوابیدم و هر بار که همسر پرسید چرا نمی خوابی بگویم دلم درد می کند...
دلم درد می کند...
خیلی هم...
از نگرانی درد می کند...
دلم را می گویم...
دعا می کنم خوشبخت باشی و خوشی ات را ببینم...
هر چند که مخفی کنی ولی من چشمان تیز بینی دارم...
...
خدا کند که همسرت قدر تو را بداند...
هنوز نگران آن نگاهت هستم که پشت آن در تنها گذاشتمش...
خدا پشت و پناهت خواهر کوچولوی من...
خواهرکی که هنوز دلت نمی خواهد باور کنی وقتی که اخم می کنم از سر نگرانی های خواهرانه است...
و هنوز نمی دانی اخم ها و غرغر هایم فقط پریشانی های خواهرانه است...
...
دعا می کنم با همه قلبم برایت تا دخترکانی داشته باشی که خواهری خونی داشته باشند و تجربه خودت نباشد...
پسرکانی که برادران هم باشند...برادران خونی...
شاید رنگ خون قرمز تر از قلب و مهربانی است...
نمی دانم...
این روزها باید واژه هایم را عوض کنم...
شاید هم تعریف واژه هایم را عوض کنم...
و شاید کالبد باورهایم را ...
...
پی نوشتی که باید نوشت: مثل پیرزن ها شده ام. دلم می پرد تا زنگ بزنم و بپرسم مشکلی که نداری خواهر جان؟ ... اما لب می گزم و تحمل می کنم این نگرانی جان فرسا را....
أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
...
تمام شد.
همه چیز میان ماتمام شد. قرار گذاشته بودیم اگر نشود آنچه قول داده بودیم به هم ؛ همه چیز را تمام کنیم. و حالا تمام شد.
نگاهش را نسبت به من عوض نکرد. تقصیر خودش بود. خشک و متعصب و بی روح... گفته بودم اگر اینطوری ادامه بدهد همه چیز بینمان تمام می شود.
خودش خواست. من هم رها کردم...
همه این عمر 5 ساله از ابتدای شروعمان با هم مثل زجری دردناک بود. من هم راحت شدم.
هرگز فکر نمی کردم روزی برسد که در موردش اینطور بگویم...
ذره ای خودم را مقصر نمی دانم. دوبار تمام تلاشم را کردم. همراهی نکرد. یکجانبه عمل کرد...
فقط کافی بود ذره ای مرا درک کند. ذره ای روح حساس و پر از عشق و شور مرا درک کند. درک نکرد...
نمی خواهم کسی باشم که این دلخوری ام که حالا تبدیل به تمام شدن آنچه بینمان بود شده ؛ بدگویی اش را بکنم. اما...
اما دیگر هیچ کجا حمایت و طرفداری ام را هم نخواهد داشت.
بارها و بارها با آدمهایش دلم را سوزاند و اشک به چشمانم نشاند و بغض به گلویم انداخت...
دیگر نمی توانم و نمی خواهم که بتوانم این بغض را فرو دهم و اشکها رابیرون نزده مدفون چشمهایم کنم...
دیگر همه چیز میانمان تمام شد...
من می مانم و قلب شکسته و این قصه تلخ پر از معمای حل نشده و ...
او می ماند و همه آدمهایش و آن رفتار ...
دفعه سومی برای شروع دوباره وجود نخواهد داشت. گفته بودم فقط یک دفعه دیگر رخ بدهد خواهم رفت...
و دیگر ادامه نخواهم داد این مسیر را. من مسیرم را عوض خواهم کرد. میانمان هر چه که بود تمام شد...
پی نوشت خیلی مهم : قضیه بالا هیچ ربطی به همسرم ندارم. ایشون تاج سر بنده هستند و من کوچکترین مشکلی با ایشون ندارم. وقتی نوشته هامو خوندم حق دادم که مخاطب چنین برداشتی بکنه. پس عذر میخوام اگر اول مطلب که مطالعه میکنید چنین ذهنیتی براتون ایجاد شده.