أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم.
نمی دانم این روزها مرا چه می شود. قلبم بهانه گیر شده.
شاید برای تو... چقدر دلم یک گلدان بزرگ گل نرگس می خواهد...
تا همین چند وقت پیش اصلا برایت اینهمه دلتنگ نبودم. به تو فکر می کردم. برایت نقشه ها در سر داشتم. برای بهتر داشتنت مطالعه می کردم و حتی گاهی خوابت را می دیدم. اما .... اما اینهمه دلتنگت نبودم.
امروز ولی...
دلتنگی ام برایت بی داد می کند. چشمانم وقت و بی وقت بهانه ات را می گیرند و قلبم...
نگاهم را از او می دزدم تا مبادا بفهمد که برایت باز اینهمه دلتنگی کردم. می دانم او هم دلتنگ توست...
نمی دانم چه خواهد شد. نا امید نیستم. توکلم به خداست. می دانم روزی آخر این فرصت را به من می دهد تا تو را برایش امانت داری کنم...
امانت شیرین خدا
باز هم صبوری می کنم. و سعی می کنم آنقدر عوض شوم تا خدا لیاقت امانتداری اش را به من بدهد.
دلم یک گلدان گل نرگس می خواهد... خدا...
أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم.
مطلب زیر بازخوانی یک خاطره از روز سوم تیر سال 84 که ملت ایران حماسه ای آفرید که در 22 خرداد 88 این حماسه را بار دیگر تکرار کرد و در 9 دی 88 حکم پیروزی بر استکبار را امضا زد.
برگ اول
کیفم روی شانه ام سنگینی می کنه. نسیم سردی پوست صورتم را نیشگون می گیرد. حجم وسایل زیادم اجازه نمی دهد تا سرعت داشته باشم. با حسرت از جلو دفتر بسیج رد می شوم. چقدر آرزو دارم من هم مثل این دخترها بروم داخل این دفتر... چقدر بچه های گرم و صمیمی هستند. نشناخته هم با نگاه مهربانشان به آدم امید می دهند. با یک انرژی خاصی می روم به سمت کلاس. هنوز ده دقیقه تا آمدن استاد وقت هست. و من اولین نفر وارد کلاس می شوم. خورشید تازه داره کامل می آید بالا. از پنجره کلاس چشم می دوزم به افق. آه آزادی... آزادی؟! منظور چیه؟ آخه چرا از آزادی به معنای غلط تعبیر می کنند...
مقوای کارم را باز می کنم و قبل از آمدن بقیه همکاسی ها با چهار تا سوزن به برد نصب می کنم. عقب می ایستم. به کاری که تا ساعت 3 نصف شب طول کشیده نگاه می کنم. چقدر دلم می خواهد پاره اش کنم و یک کار با توجه به همه اعتقاداتم طراحی کنم...
کلاس تمام میشه و از کلاس می زنم بیرون. مستقیم می روم به روبط عمومی و سراغ خانم گلکار می گیرم. می گویند : نیست. رفته آمفی تئاتر...
دست از پا دراز تر از پله ها می آیم پایین. توی راهرو به طرف محوطه باز حرکت می کنم. باز هم جلو در دفتر بسیج پایم شل می شود. چقدر دلم می خواهد وارد این دفتر بشوم. چرا؟! چرا باید این پشت بمانم...
به تلخی از جلو دفتر بسیج دانشجویی عبور می کنم. هنوز چند قدم فاصله نگرفتم که یک کاغذ بزرگ روی دیوار توجهم را جلب می کنه. کمی پاره شده و بعضی از دانشجو های خوشمزه هم رویش با خودکار خط خطی کردند. برای یکی سبیل و برای یکی گوش بلند و ...و خوب چند تا هم بد وبیراه و ... از بین افراد سر شناسی که روی این کاغذ عکسشون چاپ شده، فقط یکی دو نفر را می شناسم. حوصله سیاست را ندارم. می خواهم بی خیال از کنار کاغذ بگذرم که جمله ای باعث توقف قطعی من میشه. # شهردار تهران در دیدار با رفتگران خود نیز لباس رفتگران را پوشید و با آنها سر یک سفره نشست.# یک لحظه تردید می کنم. این شهردار تا الان کجا بوده که من ازش هیچی نمی دانم؟؟ متن را می خوانم. هر چند در برخی جاها همان دانشجوهای خوشمزه کاغذ را پاره رده اند و نمیشه متن را کامل خواند. برایم جالب شد. این دکتر محمود احمدی نژاد دیگه کیه؟!
توی محوطه دانشگاه کمی قدم می زنم و روح خسته و دل گرفته ام را به نم بارون دلخوش می کنم. شاید بتوانم بغض دلتنگی هایم را لابه لای بارون گم کنم....
ساعت بعدی کلاسه. باید بروم سر کلاس. باز هم تحمل فضای اروپایی تلفیق با بته جقه کلاس را ندارم... غم بزرگی توی دلم موج می زنه... پله ها را با قدم های کشدار بالا می روم.
هنوز وقت برای رفتن به کلاس هست. هر چند که دنبال بهانه می گردم که نروم. خانم گلکار را جلو در روابط عمومی می بینم. خوشحال می شوم. جلو می روم و سلام و احوالپرسی می کنیم. یک گپ دوستانه به یک ربع ساعت می کشه و یادم می ره که کلاس هم باید می رفتم. بحثمان می کشه به سوالهای همیشگی من از هر چیزی. یاد کاغذ می افتم. راجع به مطالب داخلش صحبت می کنیم. و خانم گلکار برایم تعریف می کنه در مراسمی که دکتر احمدی نژاد با یک گروهی داشته ، وقت غذا که می شه بلند می شه و کنار کارگری روی زمین می نشینه و در پاسخ به اعتراض های اطرافیان که نشستن و غذا خوردن روی زمین را دور از شان ایشون دونستند می گویند:
من با این بنده خدا چه فرقی دارم و ....
احساس خوبی بهم دست می ده. بعد از مدتها یک آدم می بینم که توی رفتارش یک خلوص و یک جور افتادگی ویژه داره. ...
برگ دوم
بحث انتخابات شده باز. از کاندید های ریاست جمهوری هیچ خبری ندارم. اما بحث داغیه. تابلو ها و تبلیغات توی دانشکده زیاد شده. روی اون پارچه نوشته شده قراره آقای حسن غفوری فرد بیاد برای صحبت. مکان صحبت : نماز خانه روز:....
حوصله این کشمکش ها را ندارم. به طرف کلاس می روم. سرم به حجم طراحی هاییه که باید انجام بدهم. بهار داره به سرعت می تازه به جلو....
امروز تولدمه. یک عالمه کار دارم. خونه هم مهمان داریم. خواهر ها و برادرم دورهم جمع شدند. صدایشون از اتاق می آید. شاد هستند و می خندند. هر چند یک سکوتی هم هست... خودم را لابه لای لوله های مقوا و کاغذ گم می کنم. دلم نمی خواهد با کسی حرف بزنم. خیلی دلتنگ شدم داره به روحم فشار میاره. خدا یا ... صدایم می زنند . باید بروم سراغ جشن کوچیک و خانوادگی تولدم... حوصله ندارم. دلم می خواهد توی تنهایی خودم جا خوش کنم. دوباره صدایم می زنند. قبل از اینکه برای بار سوم صدایم بزنند از جایم بلند می شوم. وقتی می خواهم بروم توی اتاق داخل آینه را یک نگاه می اندازم. صورتم را با آبرنگ ، رنگی کردم. سبز. زیر چانه ام هم صورتی شده. رنگ لباس مانکنی که طراحی می کردم. خنده ام می گیره. می خواهم بروم صورتم را بشورم اما تصمیم می گیرم همین جوری بروم تا بلکه بقیه هم یک کم بخندند به جمع می پیوندم. خواهر زاده پنج ساله ام فاطمه هیجان داره. تولد برای بچه ها همیشه شیرینه. کادویش را گرفته توی دستش و بالا و پایین می پره. نگاهم روی دیوار می افته. با تمام توانش و با دستهای کوچیکش روی دیوار را برایم تزئیین کرده... مادرم می گویند: این چه شکلیه برای خودت درست کردی؟ صورتت چرا رنگیه؟ خواهرم می گوید: ولش کن مامان. هنرمندها همه اشان این شکلی اند. یک شکل و قیافه هایی دارند. می خواهم اعتراض کنم اما بی خیال می شوم. آخه من کجا و هنرمند کجا!! کجای شکل من عجیبه. با یک لبخند و نگاه فراری از... می روم و دست و صورتم را می شورم. بر می گردم. بحث انتخابات توی خونه هم داغه. آرمانهایم جلو چشمم رژه می روند. چند کلمه که حرف می زنم دیدگاه های دیگران را هم می شنوم. باور نکردنیه. این فسقلی خواهر زاده ام هم برای خودش اظهار نظر می کنه. عجب آزادی بیانی...
برگ سوم
روزهای آخر خرداد ماهه. چقدر فشار درسی ام زیاده. خدایا کاش به جای دو تا دست هشت تا داشتم. این همه طراحی لباس را باید انجام بدهم. دو تا آلبوم را باید عوض کنم. وای چقدر کار دارم. فاطمه صدایم می زنه:
خاله، خاله بیا... دلم می خواهد از کاغذ ها فرار کنم. بلند می شوم و به اتاق می روم. چشمم روی دیوار خشک می شه. اینجا یک ستاد انتخاباتی شده. می گویم اینها چیه به دیوار چسباندی؟ با هیجان می گوید من طرفدار احمدی نژاد هستم. خنده ام می گیره. می گویم مگه می شناسی اش؟ دستش را می زنه به کمرش و می گوید: بله. نگاه کن. و یک دسته عکس و کاغذ تبلیغاتی که توی محله نارمک زیاد تر از بقیه جاها دیده می شه نشانم می ده. به عکس ها نگاه می کنم . مقایسه احمدی نژاد و تشابه ایشون با شهید رجایی و ... یک کم تردید می کنم. با خودم می گویم یعنی چی؟ از این کارش خوشم نمی آید. خوبی ؟! خوب جای خود. چرا اسم شهید رجایی را می کشی وسط؟ اخمهایم می ره توی هم. نگاهم به چشمهای مردد خواهر زاده ام می افته. اخمهایم را باز می کنم و به رویش لبخند می زنم. از کارهای این بچه خنده ام می گیره. می بوسمش و تا می خواهم برگردم سر کارم مادرم می آیند داخل اتاق. دیوار را می بینند و می گویند: فاطمه! اینها چیه چسباندی به دیوار؟ فاطمه دست دور کمر مادرم می اندازه و با التماس می گوید : مامان بزرگ، خواهش می کنم. ( این حربه فاطمه است. هر وقت می خواهد مادرم را به کاری راضی بکنه به قول خودش از این کلمه جادویی استفاده می کنه) داره مفصل برای مادرم راجع به ستاد انتخاباتی اش توضیح می ده. شبکه های تلویزیون را می چرخانم. خواهر کوچکم می گوید اگر دکتر احمدی نژاد رای بیاره خوبه. پز می دهیم و می گویم هم محله ای ما هستند و ..
هر دو می خندیم. توجهم به زیر نویس شبکه یک جلب می شه. دکتر احمدی نژاد قراره در شبکه .. صحبت بکنه. آقای .. آقای ... هر کدام در ساعت خاصی. شب به برنامه بیست و سی نگاه می کنم. خبری مبنی بر حرکت عجیب یک کاندید ریاست جمهوری پخش می کنه. پنجاه هزار تومان پول به کسی که رای بدهد.... حالم به هم می خوره. این چه بازی کودکانه ایه که راه انداختند. وای خدایا این یکی کاندید داره از آمریکا و دوست بودنش حرف می زنه...
برگ چهارم
چند شبه همه به صحبت های احمدی نژاد و چند تا کاندید دیگه گوش می دهیم. مادرم از من راجع به دکتر احمدی نژاد می پرسند. هر چی تا الان تحقیق کردم و فهمیدم را توضیح می دهم. انگار مادرم روی ایشون نظر مثبت دارند. شب یک برنامه دیگه از ایشون پخش می شه. می نشینم تا به توضیحات دکتر در رابطه با این تشبیه با شهید رجایی گوش بدهم. این قصه کمی مکدرم کرده. توضیحات ایشون قانع کننده است. نظرم بیشتر رویشان مثبت می شه.
صبح می روم دانشکده. ژوژمان طراحی لباس دارم. وای اینجا هم بحث انتخابات مثل آتش و جرقه است. هنوز پایم را توی نمایشگاه نگذاشتم و نفس تازه نکرده ام که همکلاسی ها با سوالاتشون حمله ور می شوند. تو به کی رای می دهی و ...
می دانم چرا می پرسند. همین چند وقت پیش سر جریان بسیج و توهین یکی از همکلاسی ها باهاشون یک سری صحبت کردم و آخرش تصمیم گرفتیم در این مورد با هم کاری نداشته باشیم. من به هر حال بسیج را دوست دارم. و اونها هم دوست ندارند. هر چند یکی از بچه ها به تمسخر بهم گفت: تو که اینهمه سنگ بسیج را به سینه می زنه چرا تو یدفتر بسیج دانشکده نمی روی؟ و من سکوت کردم. چطوری باید توضیح می دادم؟ اصلا لازم بود که توضیح بدهم؟!...
زیر لب می شنیدم که می گفتند به احمدی نژاد. تابلوه که به احمدی نژاد رای می ده. خنده ام می گیره. یکی از بچه ها که عناد خاصی هم با نظام و خصوصا آقا داره می پرسه: تو کی را انتخاب کردی ؟ می گویم: معلومه؛ دکتر معین!! می گوید: واقعا؟ می دانی از چی حرف می زنه؟ و چی می گوید؟ می گویم : آره. به نظرم برای امروز جامعه ما همین گزینه مناسبه. و در دلم می گویم حتما به ایشون رای می دهم. منتها در انتخابات رد کاندیدا...
تشنج میان همکلاسی هایم فروکش می کنه و آزادانه از دکتر احمدی نژاد وحجت الاسلام رفسنجانی و ... بد گویی می کنند. و از معین تعریف می کنند. ولی قاه قاه به آقای کروبی و قصه پنجاه هزار تومانی اش می خندند. خوب خنده هم داره. حق دارند. می گذارم هر جور دوست دارند فکر کنند. داخل سالن نمایشگاه می شوم تا کارهایم را نصب کنم. امروز وقت نتیجه گرفتن از تلاش یک ترمه.
برگ پنجم
امروز روز انتخاباته. از صبح فاطمه روی پایش بند نیست. یکی نیست بهش توضیح بدهد بابا جان تو فقط پنج سالته و نمی تونی رای بدهی!! پدرم هم امروز یک هیجان خاصی دارند. چیزی که به ندرت از ایشون دیده می شه. همه با هم آماده می شویم و شناسنامه به دست به طرف مسجد می رویم تا رای بدهیم. جمعیت خیلی زیادی هست. تصمیم می گیریم که به جایگاه دیگه ای برویم. یک دبیرستان پسرانه توی خیابان سمنگان هست. جای خوبیه. می رویم داخل مدسه. فاطمه با چادر تا انتهای حیاط مدرسه می دود. هیجانش برایم جالبه. داخل می رویم. و اینجا هم جمعیت زیادی هست. اما خوب خلوت تره به نسبت. توی صف می ایستیم. با خودمان می خندیم که یک گردان خانم با یک مرد آمده ایم اینجا . خودمان یک ستاد انتخاباتی هستیم. خیلی با احترام با ما برخورد می شه. این حرکت به دلم می نشینه. خدا خیرشان بدهد. وقت انگشت زدنه. فاطمه می خواهد انگشت بزنه. و خوب اجازه این کار را نداره. بنای گریه اش را می گذاره. به هیچ وجه هم آروم نمی شه. مادرش دعوایش می کنه. فاطمه با بغض و چشم گریان اشک می ریزه. یکی از مسئولین حوزه به فاطمه شکلاتی تعارف می کنه و می گوید دخترم بشین برای رییس جمهور آینده یک نقاشی بکش و بیانداز صندوق. باشه؟ فاطمه دستهایش را به سینه می زنه و با لجبازی می گوید: رییس جمهور آحمدی نژاده. من می دانم. خنده امان می گیرد. چه سماجتی داره این بچه. قهر کرده و به هیچ وجه هم راضی نمی شه. آخر هم مادر بزرگ و خاله ها یک کاری باید بکنند!. نتیجه می شه این که رای خاله بزرگ و مادر بزرگش را به اضافه رای مادرش فاطمه داخل صندوق می اندازه. اما به این راضی نیست. رای خودش را می خواهد بدهد. خدایا این بچه چه علاقه ای به این دکتر داره؟ یکی نشناسه فکر می کنه فامیلی، دایی، نسبتی با این دکتر داره. وقتی بهش می گویم خاله چه اصراریه که تو داری؟! می گوید : حالا می بینی.
احساس نشاطی بعد از این حرکت دارم. مثل بچه ها یک نگرانی خاصی دارم. خدا یا کمک کن این مملکت دست اهلش اداره بشه...
برگ ششم
رادیوی ام پی تری ام را گرفتم و درحالی که می روم دانشکده گوش می دهم. تا اینجا رقابت بین دکتر و آقای هاشمی می چرخه. گزارشگر با مردم مصاحبه می کنه. بیشتر مردم معتقدند هر کسی که رای آورد رئیس جمهور این مملکته و باید ملت دست به دست هم بدهند تا این فرد که فقط مسئولیتش سنگین تر شده را یاری کنند تا کشور آباد بشه و از گزند دشمنان به دور بمانه. به مردم احسنت می گویم. عجب مردم فهیمی داریم. خدا حفظشان کنه...
امروز روز آخر ژوژمانه. امروز کارهای چاپ پارچه امان را باید به نمایش بگذاریم تا اساتید بیایند و نظر بدهند و نمره بدهند. بچه ها باز دور هم جمع شدند و از نتیجه انتخابات ناراضی هستند. یکی از بچه ها تا من را می بینه می گوید: تو به کی رای دادی؟ گفتم معلومه به دکتر معین رای دادم و دنباله اش را زیر زبان و آرام می گویم که ایشون گزینه مناسبی برای کاندید ریاست جمهوری نیست. البته در رای گیری به رد صلاحیت کاندید ها... زهرا کنار دستم ایستاده. جمله ام را می شنوه و می خنده. لبخند می زنم و می گویم بد می گویم؟ می گوید: نه. کاملا موافقم.
نتیجه نهایی رای ها اعلام می شود. انتخابات به دور دوم می کشه. بین دکتر احمدی نژاد و آقای هاشمی.
برگ هفتم
اینبار فاطمه از قبل قول انداختن رای را از مادربزرگش و مادرش گرفته. دو تا خواهر دیگه ام هم می گویند رای های ما را هم می توانی بیاندازی. فاطمه هیجان زده است. این بار هم به همان دبیرستان پسرانه می رویم. رای دادنمان ایندفعه زمان زیادی نمی گیره. کارمان سریع تمام می شه و برمی گردیم. پدرم با افتخار خاصی می گویند من که به احمدی نژاد رای دادم. این مرد از بین همین مردم بیرون اومده. درد مردم را می فهمه....
با خودم می گویم چرا همه وقتی هر کدام از این کاندید ها را که می خواهند صدا کنند با حالت خاصی نام می برند. اما به دکتر محمود احمدی نژاد که می رسند خیلی خودمانی می گویند احمدی نژاد!! این از صمیمیت مردم نیست!! به نظرم هست. مردم شهردار سابق تهران را دوست دارند.
برگ برنده
نتایج اعلام می شود. اولین جمله را از زبان گوینده خبر شبکه یک می شنوم؛ که رییس جمهور منتخب مردم دکتر احمدی نژاد هستند.
اما ماندگار ترین جمله هایی که بعد از اون می شنوم اینهاست:
شهردار تهران، شهردار کشور شد.
امین تهرانی ها امین ایران شد.
و توی تقویم ذهنم می نویسم: دکتر محمود احمدی نژاد، دعا می کنم کشور را سربلند کنی. کلید پیروز این کشور در این سالها در دست توست. کمکت می کنیم تا قفل از این در باز کنی. ان شاء الله حضرت آقا امام زمان از تو راضی باشند. تویی که خودت را خادم ملت می دانی...
پی نوشت :
ژوژمان : ( توی دانشکده وقتی قرار بود که کارهایی که در طول ترم انجام دادیم را به اساتید نشان بدهیم ؛ در یک کلاس یا نمایشگاه دانشکده جمع می شدیم و کارها را روی دیوار یا برد( تخته های مخصوص این کار) نصب می کردیم. بعد اساتید می آمدند و نگاه می کردند و نظر می دادند. به نوعی نقد و بررسی بود. بعد هم استاد اصلی اون درس می آمدند و نمره نهایی را با توجه به تلاش دانشجو در طول ترم و نظر اساتید و خود کار ارائه شده می دادند. )
پی نوشت مهم:
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
دستم به نوشتن نمی رود اما قلبم چنان می سوزد که مرا وادار به نوشتن می کند.
اصلا می خواهم مستقیم با خود تو حرف بزنم.
آری با تو...
اشتباه کردم. قبول می کنم و عذر خواهی می کنم.
اشتباهم روزی بود که به تو گفتم قبول! رفاقتمان قبول. تو مهربان تر از آنی بودی که تصور می کردم. اما ...
اما بر خلاف حرفهایت آنقدر غرق خودت بودی که مرا ندیدی. ندیدی چقدر دوستت دارم. ندیدی از تنهایی ات ترسیدم. ندیدی به خاطر تو از خیلی چیزها گذشتم. گذاشتم به من بخندی. گذاشتم باور کنی ذلیلم. گذاشتم فکر کنی به تو محتاجم... همه اش فدای یک تار مویت.
هنوز هم دوستت دارم.
اما گاهی انسان باید با چاقوی تیزی قسمتی از قلبش را ببرد و بی اندازد دور! چرا؟
برایت می گویم.
برای اینکه مثل خوره بقیه قلبت را هم چنگ می زند و کم کم هدف اصلی فراموشت می شود. کم کم فکر می کنی باید بمیری و مردن بهترین راه است.
ساده تر بگویم. با چاقو قسمتی از قلب روحم را بریدم و انداختم دور. آخر می خواستم قلبم فقط برای خدا باشد. تو را هم به خاطر خدا دوست می داشتم و می دارم. اما وقتی دیدم قلبم محبتی از نوع دیگر پیدا کرده احساس کردم بوی شرک می دهد. ترسیدم همه قلبم شرک زده بشود. بریدم و خودم را راحت کردم.
تو به زخمت نمک بپاش. من می گذارم هوا بخورد. دوست ندارم جای زخمم مدام بسوزد. می خواهم زود خوب شود قبل از اینکه بقیه تنم شرک آلود شود.
خواستی به جرم اینکه در زندگیت یکی دو تا پستی بلندی هست خودت را حبس کنی. گفتم قبول. دورادور هوایت را دارم...
دورادورم را گذاشتی به پای اینکه شده ام مثل اویی که قدرش را نمی دانی و محکومش می کنی به اینکه تو را نمی فهمد. وحشت کردم. درست همان روزها بود که فهمیدم مشرک شده ام.
گفتی از من توقع نداشتی. راست گفتی. من هم از خودم توقع نداشتم. بریدم ته مانده ی سیم وصل را به شیوه خودت که بریدی سیم وصل را و بر درش تابلوی ورود ممنوع زدی و بعد هم که من بریدم مرا متهم کردی که چرا همه چیز را پاک می کنی؟ یادت هست؟ تو هم ترسیدی! و درست بعد از آن من پشیمان شدم. تصمیم گرفتم سیمهایی که تو بریدی و مرا متهم کردی به بریدنش را گره بزنم. گره زدم. برق مرا گرفت. برق غرور تو. دلم شکست. فدای سرت که شکست. خوب فکر کردم. با چاقو جای مرا زخم زده بودی و رویش مثل چلو کباب نمک و فلفل می پاشیدی! خاطرت هست. هنوز هم انگار...
دیگر دردم نمی آید. این روزها هر چه می کنم به دنبال متهم کردن من هستی. قبول.دلت اگر رضا می شود متهم کن. اصلا برو و هر جا که ممکن است سر بزنم بگو به خاطر اینکه دل فلانی را بسوزانم. بهتر. اینطور بهتر زخم شرکم خوب می شود. لطف می کنی. راستی تا یادم نرفته این را هم بگویم که دیگر مزاحمت نمی شوم. آخر می خواهم جای زخم شرکم خوب شود. دعایم نکن اصلا. می ترسم به جای دعا نفرینم کنی. اصلا فراموشم کن. می خواهی خودم همه اثاثیه ام را از قلبت بردارم و بروم؟ نگران شرک قلبت هستم. دوستت دار فقط به خاطر خدا. به عنوان یک مسلمان. همین و همین. نه بیشتر پس مراقب پاهایت باش که از گلیمت بیرون نزند. می ترسم کسی لگدشان کند. راستی دیگر نمی خوانم حرفهایت را. بوی شرکم را برایم تداعی می کند. برایت هیچ نقشه ای ندارم. خیالت راحت. از من فرارنکن. خودم راهم را عوض کردم. حالا از کوچه پشتی می روم که مبادا نگاهت به نگاهم بیافتد و زندگیت خط بردارد...
می خواهم راحتت بگذارم. همان شکلی که دوست داری و مرا متهم کردی که فرصتش را از تو گرفته ام. سراغت نمی آیم. همانطوری که تو مرا مثل مشق شب خط زدی. بی غرور و تعصب هر وقت که به من نیاز داشتی بگو. خواهم امدبی منت اما هرگز روی تو دیگر حساب نمی کنم. قبلا هم یک بار دیگر این چنین کسی را گذاشته بودم کنار. برایت قصه اش را گفته بودم. حتما وقتی فکر کنی یادت خواهد آمد. حالا تو نفر دوم هستی...
تاریکی ات مبارک...
به خدا می سپارمت...