سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خداوند متعال، بنده ای را دوست بدارد، نقطه ای سپید در قلبش پدید می آورد، گوش های قلبش را می گشاید و فرشته ای بر او می گمارد، تا بر راه راستْ استوارش دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

قصه بچه بسیجی


أعوذ بالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم.

شاید قرار نبود به این زودی ها دوباره بنویسم یا حتی اصلا بنویسم. اما محرم است و دل و عاشوراست و عشق و ....

شاید اگر اوامر بعضی بزرگان برای نوشتن دوباره نبود مدتها قبل مطابق حرفم این وبلاگ را بسته بودم و رفته بودم. هر چه هم که بهانه آوردم کاغذهای این دفتر تمام شده، گفتند که کاغذ اضافه می کنند. هر چه من میخ کوبیدم ، آنها چیزی از  آن آویختند. تا این که قول دادم. قول دادم وبلاگ را به حرمت کسانی که اینجا نظر می دادند و گاه گاهی سری به فقرا می زدند، نبندم و باز بگذارم. تا اینکه به قول آقا سید!! بد نیست. حداقل گاهی که آدم حرفی برای زدن داره یک جایی هست که بنویسه.!!!

چه می شود گفت. حرف عقلا را باید گوش داد. این شد که من هم بچه حرف گوش کنی شدم!!! البته مثلا.. به کسی نگویید که حرف گوش بکن نشده ام. بین خودمان بماند..

این خاطره را هم کلی با خودم کلنجار رفتم تا به تحریر در بیاورمش. پس از جمله بندی عجییب و پر از ایرادش خرده نگیرید که در عین مقصری، بی تقصیرم. حالا هم دوست داشتید، این چند تا خط خطخطی  را بخوانید. دوست هم نداشتید که دیگه دوست نداشتید خوب.

همین. ببخشید پر حرفی کردم. تصویری هم از این خاطره دارم. اگر صلاح دانستید، توی وبلاگ بگذارم؟!

 یا علی

 

روضه بازی

 

16_17 سال پیش که من یک دختر بچه 7_8 ساله بودم، با دخترهای همسن و سالم بازی می کردیم. خاله بازی، مامان بازی، معلم بازی، .... و روضه بازی!!!

روضه بازی یکی از بازی های مخصوص ایام محرم و ماه صفرمان بود. آن روزها وقتی ماه محرم و صفر می آمد، مادربزرگ و پدربزرگ مرحومم، مراسم روضه بر پا می کردند و همه فامیل دو رهم جمع می شدند تا این مراسم به خوبی برگزار بشه. ما دخترهای فامیل دور هم جمع می شدیم و با هم روضه بازی می کردیم. آخه پسرهای فامیل می رفتند گاراژ( آنوقتها یک بنده خدایی گاراژ یا همان پارکینگ امروزی اش را را روزهای روضه در اختیار می گذاشت تا آنجا غذا تهیه کنند.) بعضی سالها هم توی حیاط خانه پدربزرگم غذا را می پختند. آنوقتها پدرم یک وانت قرمز داشت با نرده های آبی؛ که باهاش غذا ها را از گاراژ می آوردند خانه پدربزرگم. ( اون وانت الان شده یک پیکان مدل 75). دنیای شیرینی داشت اون وانت...

به بیراهه نروم. از روضه بازی می گفتم...

ما دخترها که جمع می شدیم تصمیم می گرفتیم سر خودمان را گرم کنیم. برای همین روضه بازی می کردیم. اونوقتها آخه مثل حالا نبود که دخترها و پسرها با هم!! بازی کنند. آنوقتها از همان کوچکی یادمان می دادند دختر و پسر روزی به هم نامحرمند و به قول قدیمیها آتش و پنبه اند!. هر چند حالا مهد کودک ها حرف دیگری می زنند. ما دخترهای فایمل از همان کوچکی چادر و مقنعه سر می کردیم و چقدر هم احساس غرور و افتخار می کردیم. برای روضه بازی که حسابی هم هیجان داشت، دو گروه می شدیم. چند تا از ما خانم و چند تا از ما آقا و یکی هم آخوند می شد. من بیشتر وقتها آخوند می شدم. یادمه چادر مشکی کوچکم دراز می کردم و لوله می کردم و بعد می نشستم و به دور زانویم مثل عمامه آخوندها می پیچیدم. بعد هم کش مقنعه ام را می انداختم روی سرم. یک جوری که کش مقنعه بالای سرم بود و بقیه مقنعه مشکی کوچکم زیر چانه ام. می شد به قول اون موقع ها ریش و حالا محاسن!! آخه آنوقتها مقنعه ها چانه دار بود و کش دار!! می شدم آخوند و چادر یکی دیگه از دخترها که نقش آقا را بازی می کرد و به چادر احتیاجی نداشت را بر می داشتم و روی شانه هایم می انداختم و می شد عبا. بعد چند تا بالش را می انداختیم روی هم و من می رفتم رویش می نشستم و می شد منبر. چند تا از دخترها که نقش خانمهای مجلس را داشتند، مثل مادرهامون چادرشان را روی صورت می کشیدند و یک طرف اتاق می نشستند و بقیه دخترها هم که نقش آقا را داشتند، طرف دیگر اتاق می نشستند و دستهایشان را بالای پیشانی اشان می گذاشتند و مثل باباهایمان رفتار می کردند. بعد هم یکی از دخترها که نقش آقا را داشت می شد پسر جوان مجلس و سریع این طرف و آنطرف می رفت و مثلا داشت کارهای روضه را می کرد. با یک سینی خیالی و استکانهای خیالی تر چای می آورد و می برد و همین کار را یکی از دخترها در قسمت خانمها ی روضه بازی امان انجام می داد و نقش یک دختر جوان را در روضه بازی می کرد. چای می داد، خرما پخش می کرد، بعد هم پسر جوان مجلس یک بلندگوی خیالی جلوی آخوند مجلس که بیشتر وقتها من بودم، می گذاشت و من هم شروع می کردم و همان چند جمله روضه ای که توی مجالس روضه یاد گرفته بودم، می خواندم و به صدایم کش و قوس می دادم که کلفت و مردانه بشه و مردهای کوچک مجلس کوچکمان بر یزید و یزیدان لعنت می فرستادند و قیافه های مردانه می گرفتند. زنهای کوچک مجلس کوچکمان هم چادرهایشان را روی صورت می کشیدند و های های گریه می کردند. توی روضه بازی خیلی می خندیدیم. اما هر بار که روضه بازی می کردیم، گوشه دلمان هم یاد رقیه می افتادیم. آخرش همیشه همه امان دور هم جمع می شدیم و آخر آخرش می رفتیم توی همان روضه اصلی و کلی اشکهای واقعی می ریخیتم. آخرش همیشه دلمان خیلی می سوخت...

 

یا حق



یک بسیجی ::: جمعه 86/10/21::: ساعت 12:6 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 32
کل بازدید :295489
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<