أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
نمی دانم اسفند سال 85 را یادت هست؟ یادت هست داشتم دور و برت می پلکیدم و تو من را کنار خودت نشاندی. یادت هست می گفتم یعنی همه ی سر یعنی چرخ زدن توی خاکها؟ یادت هست چطور عاشق آن خاکها کردی ام؟
یادت هست چطور مرا نشاندی که دیگر نمی توانستم بلند شوم؟ یادت هست چطور برازیم بزرگتری کردی؟ یادت هست چطوری شدم خواهر کوچولویت؟ یادت هست وقتی به زور مرا از کنارت دور می کردند به تو قول دادم فقط رفتنم یک مسافرت است و باز می گردم؟ یادت هست....
یادت هست هر دفعه که خرابکاری می کردم اخمهایت را برایم در هم می کردی؟ یادت هست سه راهی شهادت را که رفتی و نگذاشتی همراهت بیایم؟ یادت هست کاغذهایی را که به من دادی؟ یادت هست که چطور به هر دری زدم تا بفهمم آن کاغذ ها چیست؟ یادت هست وقتی به من گفتی مراقب باش؟ یادت هست وقتی گم شده بودم آمدی و راهم را نشانم دادی؟یادت هست....
یادت هست وقتی برگشتم قرار بود ازدواج کنم؟ یادت هست آمدم و با تو مشورت کردم؟ یادت هست به رویم لبخند زدی و اجازه دادی؟ یادت هست کنار سنگ قبرت نشستم و بله ازدواج را دادم؟ یادت هست از من آدرس تو را گرفت و آمد پیشت؟ یادت هست دفعه بعد که آمدم پیشت به تو گفتم که مرد خوبی است و خوشبختم؟ یادت هست که گفتم دلم می خواهد دفعه بعد با هم بیائیم پیشت؟ یادت هست...
دارم می آیم برادر. دارم برمی گردم کنارت آقا سلیمان. دارم با همان کسی می آیم که پیش تو بله ازدواج را به او دادم. داریم با هم می آییم. داریم می آئیم که دلتنگی هایمان را با تو دلگرمی کنیم. این روزها در این شهر و دیار که من از بعد آشنایی ام باتو برایم شده یک شهر غریبه خیلی تلخ و گزنده شده. می دانی، این روزها در این شهر هر بار که از خانه بیرون می روم و بر می گردم پیر می شوم. پیر و پیرتر... احساس می کنم روی شهر نقاب می کشند... اما هنوز مردم به پاس قطره قطره خون تو و شهیدان از انقلابمان دفاع می کنند. از خون شما دفاع می کنند. اینجا نبودی ببینی که مردم در این اسفند چه ها نکردند. همه دست در دست هم شدند خاری در چشم دشمن و کورش کردند. لبخند بزن آقا سلیمان. لبخند بزن برادر. اگر آن روز دشمن با تانک از روی شما رد شد و زنده زنده زیر چرخ های تانک ها شهیدتان کرد امروز مردم ایستاده اند... تانکهای کاغذی و فکری دشمن را لگدمال می کنند...
امروز بیش از گذشته خوشحالم. 5 سالی بود به دنبال عکسی یا نوشته ای از تو زمین و زمان را می جستم. آخر باید می فهمیدم تویی که در خواب دیدم همانی یا دیگری... و امروز یافتمت. باورت می شود. با خودم گفتم بگذار یک بار دیگر این لحظات قبل از رفتن جستجویی چند باره بکنم. اولین عکسی که پیدا کردم تو بودی. به همین سادگی. از شوق دستانم به لرزه افتاد. مانده بودم باید چطور عکست را ذخیره کنم. خوشحالم که اجازه دادی ببینمت. می خواهم عکست را با خودم به خانه ات بیاورم. می آئیم. من و همسرم. با هم به خانه ات می آئیم. اجازه هست؟...
نام :سلیمان
نام خانوادگى :تىتىیان
نام پدر :حسن
تاریختولد :26/05/1324
ش.ش :540
محلصدورشناسنامه :سمنان
تاریخ شهادت :16/10/59
نوع حادثه :حوادثمربوط بهجنگتحمیلى
شرح حادثه :حوادث ناشى ازدرگیرى مستقیم بادشمن-توسط دشمندرجبهه
استان :بنیادشهیداستانسمنان
شهر :ادارهبنیادشهیدسمنان
پی نوشت معمولی:
فردا صبح به امید خدا عازم مناطق جبهه های جنوب هستم. دعا کنید بتوانم به دیدن برادرم آقا سلیمان بروم.... حلال بفرمائید. پیشاپیش سال نو مبارک