أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم.
چند روزی است قلم بر دست گرفته ام تا بنویسم. گیجم و در خوشه ی زمان بُر خورده ام. می خواهم بنویسم اما گلویم را بغضی تنگ گرفته. بغضی که چشمانم را به اشک نشانده و اشکهایی که دیدم را تار کرده است.
دستم می لرزد و بدنه ی قلم از دستم گریزان است. قلم می لرزد و کاغذ را خط می زند. تلاش می کند تا خط را به آخر برساند؛ اما گویی این خط آخر ندارد...
سینه ام تنگ است و می سوزد ز داغ یک یاس کبود
سینه ام تنگ است و می سوزد
اسیر لحظه هایم
تاب و بی تابم
صورتم می سوزد از یک سیلی نا حق
و پهلویم
و می سوزم
و می سوزم
و می سوزم
سینه ام تنگ است و می سوزد
تنگی اش یک آه نمناک است
نگاهم عمق دیوار است
سینه ام می سوزد از آه اسیری در درونم
سخت دلتنگم
خدایا بغض من در انفجار است
صورتم می سوزد از یک سیلی ناحق
سینه ام می سوزد از اشک اسیرم
سینه ام تنگ است و می سوزد
و پهلویم
کبودی رنگ می بازد از این بازی دنیا
تا ابد می میرد این مسمار
و خجالت می کشد از روی بانو
سینه ام تنگ است و می سوزد
بغض من خسته است اشک هایم جاری
دست بر پهلو
کمر قد خم کرده است
آه از سر رنج است
سینه ام می سوزد و می سوزم از این رنج
تمام قصه ی تلخم همین است
که آخر جز غصه ای نیست
عاقبت دق می کنم از تنگی سینه
نفس بغض است
آه حسرت
سینه ام تنگ است و می سوزد از این تنگی
بغض من در پشت در خواهد شکست
و من هم
آه مولایم علی
بغض او خسته است
سینه ام تنگ است و می سوزد از این بغض
علی تنهاست
چاه هم صحبت او می شود آخر
طاقتش طاق است
سینه اش می سوزد از این داغ
سینه ام تنگ است و می سوزد از این داغ
سینه اش تنگ است و می سوزد از این داغ
سینه اش تنگ است و می سوزد از این داغ
تا ابد می سوزد از این داغ...
التماس دعا
بسم الله الرحمن الرحیم
عید غدیر آمد و آسمان شاهد شد.....
عید غدیر مبارک
سلام علیکم
قصد نداشتم تا چهلم حاجی بنویسم. اما آقای نظری که فوت کردند. همه چیز به هم ریخت.
هیهات هیهات هیهات
یادمان باشد که غروب ما هم نزدیک است
خیلی نزدیک
شاید فردا من....
شاید همین لحظه....
شاید....
شاید کمی تا غروب فرصت باشه.
تا غروبمان نرسیده....بسم الله
...