« نجابت دریا»
خسته ای خیس و خالی از خویشم
پیرهن زار چشم یعقوبم
دست در دست یوسفی امشب
سر به دیوار چاه می کوبم
آه مولا کسی نمی داند
سایه ها آفتاب می نوشند
هر چه باران و رود و اقیانوس
از لبان تو آب می نوشند
آه مولا کسی نمی داند
تیر قلب تو را نمی دوزد
آتش از ترس آه سوزانت
خیمه ها ی تو را نمی سوزد
ای نجات و نجابت دریا
هر چه دل بود نوح می کردی
ای که با زخمهای موّاجت
تیغ را قبض روح می کردی
از نگاه تو ماه بالا رفت
آسمان سیاه را کشتی
آه مولا کسی نمی داند
گودی قتلگاه را کشتی
ناگهان چشم خویش را بستی
سرزمین بهشت پرپر شد
واژگون بود آسمان اما
زین اسب تو واژگون تر شد
تیر بس که تشنه بود آنروز
در گلوگاه اصغرت افتاد!
نعش رود فرات خون آلود
روی دست بردارت افتاد
نخلهای خمیده می دیدند
مردی از روی خویش رد می شد
کاش آبی که تشنه شد راهِ
خیمه گاه تو را بلد می شد
آه مولا کسی نمی داند
آبها تشنه ی لبت بودند
لشگر شام و کوفه تعدادی
از اسیرانت زینبت بودند
داشت بوی خرابه می آمد
کاروانت شبانه زخمی شد
دختر کوچکت که نه اما
شانه ی تازیانه زخمی شد
ناقه ها بین راه فهمیدند
در بهار تو برگریزی نیست
پیش این کاروان طوفانی
خون و شمشیر و شعله چیزی نیست
آه مولا کسی نمی داند
آفتاب حجاز را بردند
مردم کوفه ظهر عاشورا
آبروی نماز را بردند
من کنار تو خیمه خواهم زد
خسته ای خیس و خالی از خویشم
آه مولا کسی نمی داند
شاید امشب تو آمدی پیشم
از همان صبح روز عاشورا
شعرهای من از تو پر بودند
روی دفتر، شهید می گشتند
واژه هایی که مثل حّر بودند
« حامد حسین خانی »
"از کتاب مجموعه شعر
( روزی که برگ شدم)
أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم.
شاید قرار نبود به این زودی ها دوباره بنویسم یا حتی اصلا بنویسم. اما محرم است و دل و عاشوراست و عشق و ....
شاید اگر اوامر بعضی بزرگان برای نوشتن دوباره نبود مدتها قبل مطابق حرفم این وبلاگ را بسته بودم و رفته بودم. هر چه هم که بهانه آوردم کاغذهای این دفتر تمام شده، گفتند که کاغذ اضافه می کنند. هر چه من میخ کوبیدم ، آنها چیزی از آن آویختند. تا این که قول دادم. قول دادم وبلاگ را به حرمت کسانی که اینجا نظر می دادند و گاه گاهی سری به فقرا می زدند، نبندم و باز بگذارم. تا اینکه به قول آقا سید!! بد نیست. حداقل گاهی که آدم حرفی برای زدن داره یک جایی هست که بنویسه.!!!
چه می شود گفت. حرف عقلا را باید گوش داد. این شد که من هم بچه حرف گوش کنی شدم!!! البته مثلا.. به کسی نگویید که حرف گوش بکن نشده ام. بین خودمان بماند..
این خاطره را هم کلی با خودم کلنجار رفتم تا به تحریر در بیاورمش. پس از جمله بندی عجییب و پر از ایرادش خرده نگیرید که در عین مقصری، بی تقصیرم. حالا هم دوست داشتید، این چند تا خط خطخطی را بخوانید. دوست هم نداشتید که دیگه دوست نداشتید خوب.
همین. ببخشید پر حرفی کردم. تصویری هم از این خاطره دارم. اگر صلاح دانستید، توی وبلاگ بگذارم؟!
یا علی
روضه بازی
16_17 سال پیش که من یک دختر بچه 7_8 ساله بودم، با دخترهای همسن و سالم بازی می کردیم. خاله بازی، مامان بازی، معلم بازی، .... و روضه بازی!!!
روضه بازی یکی از بازی های مخصوص ایام محرم و ماه صفرمان بود. آن روزها وقتی ماه محرم و صفر می آمد، مادربزرگ و پدربزرگ مرحومم، مراسم روضه بر پا می کردند و همه فامیل دو رهم جمع می شدند تا این مراسم به خوبی برگزار بشه. ما دخترهای فامیل دور هم جمع می شدیم و با هم روضه بازی می کردیم. آخه پسرهای فامیل می رفتند گاراژ( آنوقتها یک بنده خدایی گاراژ یا همان پارکینگ امروزی اش را را روزهای روضه در اختیار می گذاشت تا آنجا غذا تهیه کنند.) بعضی سالها هم توی حیاط خانه پدربزرگم غذا را می پختند. آنوقتها پدرم یک وانت قرمز داشت با نرده های آبی؛ که باهاش غذا ها را از گاراژ می آوردند خانه پدربزرگم. ( اون وانت الان شده یک پیکان مدل 75). دنیای شیرینی داشت اون وانت...
به بیراهه نروم. از روضه بازی می گفتم...
ما دخترها که جمع می شدیم تصمیم می گرفتیم سر خودمان را گرم کنیم. برای همین روضه بازی می کردیم. اونوقتها آخه مثل حالا نبود که دخترها و پسرها با هم!! بازی کنند. آنوقتها از همان کوچکی یادمان می دادند دختر و پسر روزی به هم نامحرمند و به قول قدیمیها آتش و پنبه اند!. هر چند حالا مهد کودک ها حرف دیگری می زنند. ما دخترهای فایمل از همان کوچکی چادر و مقنعه سر می کردیم و چقدر هم احساس غرور و افتخار می کردیم. برای روضه بازی که حسابی هم هیجان داشت، دو گروه می شدیم. چند تا از ما خانم و چند تا از ما آقا و یکی هم آخوند می شد. من بیشتر وقتها آخوند می شدم. یادمه چادر مشکی کوچکم دراز می کردم و لوله می کردم و بعد می نشستم و به دور زانویم مثل عمامه آخوندها می پیچیدم. بعد هم کش مقنعه ام را می انداختم روی سرم. یک جوری که کش مقنعه بالای سرم بود و بقیه مقنعه مشکی کوچکم زیر چانه ام. می شد به قول اون موقع ها ریش و حالا محاسن!! آخه آنوقتها مقنعه ها چانه دار بود و کش دار!! می شدم آخوند و چادر یکی دیگه از دخترها که نقش آقا را بازی می کرد و به چادر احتیاجی نداشت را بر می داشتم و روی شانه هایم می انداختم و می شد عبا. بعد چند تا بالش را می انداختیم روی هم و من می رفتم رویش می نشستم و می شد منبر. چند تا از دخترها که نقش خانمهای مجلس را داشتند، مثل مادرهامون چادرشان را روی صورت می کشیدند و یک طرف اتاق می نشستند و بقیه دخترها هم که نقش آقا را داشتند، طرف دیگر اتاق می نشستند و دستهایشان را بالای پیشانی اشان می گذاشتند و مثل باباهایمان رفتار می کردند. بعد هم یکی از دخترها که نقش آقا را داشت می شد پسر جوان مجلس و سریع این طرف و آنطرف می رفت و مثلا داشت کارهای روضه را می کرد. با یک سینی خیالی و استکانهای خیالی تر چای می آورد و می برد و همین کار را یکی از دخترها در قسمت خانمها ی روضه بازی امان انجام می داد و نقش یک دختر جوان را در روضه بازی می کرد. چای می داد، خرما پخش می کرد، بعد هم پسر جوان مجلس یک بلندگوی خیالی جلوی آخوند مجلس که بیشتر وقتها من بودم، می گذاشت و من هم شروع می کردم و همان چند جمله روضه ای که توی مجالس روضه یاد گرفته بودم، می خواندم و به صدایم کش و قوس می دادم که کلفت و مردانه بشه و مردهای کوچک مجلس کوچکمان بر یزید و یزیدان لعنت می فرستادند و قیافه های مردانه می گرفتند. زنهای کوچک مجلس کوچکمان هم چادرهایشان را روی صورت می کشیدند و های های گریه می کردند. توی روضه بازی خیلی می خندیدیم. اما هر بار که روضه بازی می کردیم، گوشه دلمان هم یاد رقیه می افتادیم. آخرش همیشه همه امان دور هم جمع می شدیم و آخر آخرش می رفتیم توی همان روضه اصلی و کلی اشکهای واقعی می ریخیتم. آخرش همیشه دلمان خیلی می سوخت...
یا حق