سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] بنده را نسزد که به دو خصلت اطمینان کند : تندرستى و توانگرى . چه آنگاه که او را تندرست بینى ناگهان بیمار گردد و آنگاه که توانگرش بینى ناگهان درویش شود . [نهج البلاغه]

قصه بچه بسیجی

 



یک بسیجی ::: شنبه 89/3/29::: ساعت 3:7 عصر


هو الحق

این روزها واژه شهید هم هرجایی شده.

عجبا که شهادت شده مُرده بازی!

راستی امروز آمدم تا بگویم که فردا می خواهم چهره ام را نقاشی کنم و به خیابان بروم و بعد با کسی دست به یقه بشویم و من کتک بخورم و بعد روی صورتم خون بپاشم و بشوم شهید. یادم باشد خواهرم را هم ببرم و او را بکنم شهیده!

این روزها نان در شهید شدن است. آن هم در انقلاب رنگی!

حیف شد. یک سال پیش اوج شهادت بازی ها بود. ای کاش زود تر به فکر می افتادم. اگر من هم سال 76 به بعد یاد می گرفتم محاسنم را رنگ کنم و نشان بدهم چه رنجی می برم امروز نان من هم توی روغن بود. امروز اگر کسی می گفت مرگ بر منافق به خودم می گرفتم و امروز اگر کسی شعار می داد تا به خودم بیایم می رفتم و فلانی که مسئولیتی دارد که من رئیسش را هم به ریاست قبول ندارم کتک می زدم. آخ که چه حالی می داد. حیف که دیر به فکر افتادم وگرنه سال 42 می رفتم و در فیضیه سخنرانی می کردم و می گفتم از امروز امام خمینی من هستم. خدا را چه دیدی شاید الان من ره بر بودم. حالا به کدام سویش بماند. مهم این است که سید علی نباشد! با آن راه ولایتی اش!

یادم باشد بروم چشنواره کن با خواهرم و بگویم روسری اش را بردارد و در غرفه لوازم آرایشی عکسی خصوصی بیاندازد که در همه جای دنیا پخش شود! و بعد من و یک عده ضد دین  با هم دسته جمعی عکس بگیریم و ...

یادم باشد به خواهرم بگویم بیاید در خبرگزاری ها بگوید که برادرم حر زمانه است و من احمق باشم. یادم باشد بدهم بابا را شهید کنند تا بلکه بشوم فرزند سردار شهید و هر چه از دهانم در آمد بگویم. یادم باشد بروم در سالن آزادی و به سرم دستمال رنگی ببندم و به خواهرم بگویم عروسک چشمان نامحرمان شو تا کمی خوش باشم. یادم باشد بدهم این مردک دراز و گنده فحش بدهد به رئیس جمهور مملکت و بعد تند و تند از او دعوت کنم در فیلم های سینمایی بازی کند. حالا چه فرقی می کند به رنگ ارغوان باشد یا به رنگ سبز! یادم باشد فیلمی بسازم به نام دموکراسی در روز تاریک! شاید به کام گنجی خوش آید. آخر می دانی, گنجی همان گنج گمشده ایست که ای کاش پیدا نشود. مثل گم کردن یک سطل لجن می ماند قضیه اش. راستی یادم باشد در مصاحبه با بی بی سی منکر امام زمان شوم. ظاهرا اگر چنین کنم من را هم به عروسی دعوت می کنند تا با کله گنده ها شام بخورم و برای گند کشیدن به مملکت  نقشه جغرافیا بکشیم.

راستی یادم باشد به خواهرم بگویم که صورتش را نقاشی کند و برود توی خیابان تا دیگر سر مردم به او گرم شود و من بتوانم کاسه کاسه لجن بخورم!

 



یک بسیجی ::: سه شنبه 89/3/18::: ساعت 12:53 عصر


أعوذ بالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم

مطلبی که در زیر می خوانید صحبت های یکی از دوستانمه که همسر یک روحانیِ. اوایل به این خاطراتش می گفت رنج نامه اما جدیدا بهشون می گه خاطرات انسان ساز!

 

سحرگاه و اذان صبح

صدای الله اکبر اذان توی گوشم موج می خوره. چشمهایم را باز می کنم. نور چراغ شب نمای اتاق سبز و درخشنده مزین به نام الله توی چشمهایم هیجان می پاشه! صورتمو می چرخونم. علی هنوز خوابه. آرام توی رختخوابم می نشینم. از لای پرده به آسمون نگاه می کنم. هنوز نوای دلنشین اذان داره آسمونو معطر می کنه. بلند می شم و می رم وضو می گیرم. آروم علی را صدا می زنم. چشمهایش را باز می کنه بهم نگاه می کنه. می گم: سلام  اذان صبحه. ماموم منتظر امام جماعته. بلند شو. با لبخندی جواب سلامم رو می ده. دقایقی بعد جلویم ایستاده و داره اقامه می گه. من هم پشت سرش ایستادم. با صدای دلنشینش می گه: الله اکبر. باید قامت ببندم. می گویم : الله اکبر....

 نیایش

صدای ذکر گفتنش رو بعد از نماز می شنوم. به قول مامان خیلی با صفا نماز می خونه. خوش به حالت! خوش به حالم. خوش به حالم. خدایا شکرت. نمازهای من مدتیه که جماعت شده. خدا یا شکرت.... خوش به حالم...

 نان سنگک

سفره صبحانه را پهن می کنم. پنیر و چای شیرین رو توی سفره می گذارم. صدای زنگ بلند می شه. علیِ. در رو باز می کنم و به انتظارش جلو پله ها می ایستم. با یک نون سنگک از پله ها بالا میاد. به روش لبخند می زنم و می گم سلام. دست شما درد نکنه. چه نون سنگکی. به به. جواب سلامم رو می ده و می گه نوش جانت...

 سفره صبحانه

صبحانه رو می خوریم. به صورتش نگاه می کنم. به وجودش افتخار می کنم. از وقتی با هم ازدواج کردیم زندگی من بهشت شده. یک بهشت واقعی. به قول مامان خوش به حالت. خدایا شکرت که اینقدر خوشبختم... علی می گه: چیه نرگس خانوم؟ توی فکری؟ نمی خوای صبحانه ات رو بخوری؟ می گم ببخشید حواسم نبود. چشم. می گه: حواست که می دونم نبود. حالا کجا بود؟ می خندم و می گم پیش شما. دست می کنه توی جیبش و میگه نه نیست. مطمئنی؟ سر به سرم می گذاره. مثل همیشه شوخ و خوش اخلاق...

 عکس تزئینی است.

با هم از خونه میایم بیرون. هوا هنوز تاریکه. عبایش را براش صاف می کنم. به رویم لبخند می زنه. تا سر خیابون می رویم. تا می رسیم اتوبوس میره. می گم وای باز هم اتوبوس رفت! می گه عیب نداره. تاکسی سوار میشیم. امروز برنامه اینه. ماشین می گیره و هر دو سوار میشیم. مثل همیشه اول من می شینم و بعد علی. جلوی مترو از ماشین پیاده می شیم. آروم  می گم علی؟ میگه بله. می گم ظهر ناهار برات چی بپزم. می گه هر چی دوست داری. می گم تو بگو. می گه هر چی تو خسته نشی... از هم خدا حافظی می کنیم. مثل همیشه می گه از کنار برو. می گم چشم. و از هم جدا می شیم. علی می ره حوزه. من هم می رم حوزه. علی سوار مترو میشه و من باید کمی پیاده بروم تا میدان و بعد سوار اتوبوس بشم. ..

 مترو!               عکس تزئینی است!

هنوز 100 متر از جلو مترو فاصله نگرفتم که یک آقای روحانی از روبه رو به سمت مترو میاد. در جهت مخالف من حرکت می کنه. صدای دو نفر از پشت سرم میاد که دارند بلند بلند چرت و پرت می گویند. نزدیک من هستند. یکدفعه یکی از اون دو نفر می گه حاجی سری که درد نمی کنه دستمال نمی بندن! خونم به جوش میاد. بر می گردم و نگاه می کنم . دو تا سرباز هستند. برای تفریح و مسخره بازی این حرف را زدند. فاصله اشون به قدری با من کمه که اگر نایستند به من می خورند. خوشبختانه می ایستند. اون روحانی از کنار ما رد میشه. مطمئنا نشنید چه گفتند یا اگر شنید مثل علی که می گه عیب نداره بزار دلشون به این چیزا شاد و خوش بشه، از ماجرا عبور می کنه. نمی تونم ایندفعه چیزی نگم. نگاهشون می کنم. متوجه شدند که مشکلی پیش اومده. می گم آخه مرد حسابی خجالت نمی کشی؟ همین به قول تو آخوند و روحانی هستند که حداقل کاری که برای ما می کنند اینه که وقتی می افتیم می میریم می ایستند و به جنازه ما نماز می خونند. همین ها هستند که .....

 

یک لحظه به خودم میام. اون دو تا سرباز از کنار من رد شده اند و من فقط اونجا ایستاده ام. نه من به اونها حرفی زدم و نه اونها از من چیزی شنیدند. و فقط تصوری بیش نبود. خشمم رو فرو می خورم و توی دلم می گم. عیب نداره . بزار دلشون به این چیزا خوش باشه. پیامبر اسلام از این بیشتر سختی کشید. این که چیزی نبود. به خاطر دین باید جان داد. متلک و جوک که چیزی نیست.نمی دونم این چه حسیه که توی تنم موج می خوره. اما هر چی هست بعد از این ماجراست که اینطور حس مقاومت من افزایش پیدا کرده. خون استقامت برای حفظ دین در رگهایم می جوشه. با اراده ای قوی تر از هر روز هر چند به بهانه ای خیلی کوچک به سمت حوزه می روم. من هم می خواهم یک روحانی شوم.مثل علی. فقط من زن هستم و او مرد. علی صبوره. من هم صبور خواهم شد. به قول علی که همیشه این جور وقتها بهم می گه صبور باش. این چیزها باید روحیه تو رو قوی تر بکنه. مشکلات برای ساخته شدن روح انسانه، انسان سازه؛ من قوی خواهم شد...

 

لباس روحانیت...               همین روحانی حداقل کاری که می کنه برات اینه که....

یک بسیجی ::: شنبه 88/11/10::: ساعت 3:34 عصر

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 70
کل بازدید :292059
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<