سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دشمن ترینِ سخنان نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ، آن است که چون کسی به دیگری بگوید : «از خدا بترس»، آن شخص پاسخ دهد : «تو خودت را بپای» [و پندش را گوشنکند] . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

قصه بچه بسیجی


أعوذبالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم



محرم است.مثل همیشه وضویی تازه میکنه و به هیئت عزاداری اباعبدالله الحسین میره. ازگوشه و کنار پیام میرسه نرو! بارداری بهت فشار میاد... میره.دخترک کوچکش باید عشق حسینی بیاموزد.

با طفل در شکمش می گوید: اصلا سال آینده لباس سقایی برتنت میکنم و به همایش شیرخواره ها میبرمت... آنجاکه مادران طفلان کوچکشان را روی دستهایشان بلند میکنند تا فدای حضرت علی اصغر کنند...

یکسال بعد... محرمی دوباره...

آغوشش را خالی خالی مثل رباب گرفته. مثل رباب برای طفلش لالایی میخواند...

رباب قربانی اش را روز عاشورا داد اما سه ماهه ی او عید قربان رفت تا در محرم مادرش درد رباب را بهتر بفهمد.

رباب لالایی میخواند.همانی که همیشه برای علی اصغرش میخواند. و او زیارت عاشورا میخواند.همان لالایی که همیشه برای طفلش میخواند...

رباب چه دلی داشتی.... چه طاقتی .....

 

 

در وب فقط 60 ثانیه  



یک بسیجی ::: پنج شنبه 90/9/10::: ساعت 11:0 صبح


سلام.

تاریخ آخرین یادداشتم قدیمی و کهنه شده...

قدرتی برای نوشتن ندارم...

فقط برای خاطر دستان...

والسلام...



یک بسیجی ::: پنج شنبه 90/8/19::: ساعت 2:22 عصر


أعوذبالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم

هر جور حساب می کنم می بینم اگه با اتوبوس بروم دست کم نیم ساعت دیر می رسم. گزینه دوم ماشین خطی! ناچارا به سمت ایستگاه تاکسی های خطی می روم. تا می خواهم سوار ماشین بشوم یک آقا جوری به سمت ماشین می دود که فکر می کنم اتفاق بدی برایش افتاده. خودم را کنار می کشم از کنار در ماشین تا بهم برخورد نخوریم. با حالت شتاب زده ای روی صندلی جلو می نشیند. تعجب می کنم. هنوز شتاب آن آقا را خوب تفکر نکرده ام که دو مرد جوان دیگر در را باز می کنند و سوار می شوند و با بیرحمی در ماشین را به پهلوی من می کوبند و انگار آدم به این بزرگی را نمی بینند. کمی از در ماشین فاصله می گیرم. درد عجیبی توی استخوان دنده ام پیچیده. ماشین دیگری جلو همین ماشین ترمز می کند و یک سرباز از آن پیاده می شود. راننده می گوید خانم بشین برویم! هنوز مانده ام بین درد پهلویم و سوار نشدن و پاسخ راننده که سرباز از کنارم می گوید بکش کنار و با هیکل درشتش خودش را داخل ماشین جا می دهد و من می مانم که اولین نفر من بودم و حالا چهار نفر با این شتاب داخل ماشین شدند و من ماندم و یک درد عجیب در پهلویم... ماشین بعدی که می آید از ترس اتفاق قبلی در جلو را باز می کنم و سوار می شوم. لحظاتی بعد دختر خانم جوانی که حسابی عروس خانم کرده خودش را سر می رسد. بلند بلند با تلفن همراهش حرف می زند. بر می گردم که ببینم اگر تنهاست بروم عقب بنشینم که حداقل 2 خانم باشیم که اذیت نشویم. در همین فکر هستم که دو خانم جوان دیگر که دست کمی از مهمان های یک عروسی ندارند به سمت ماشین می آیند و من نفسی از سر آسایش می کشم.

صبح شنیده بودم که کرایه ها کمی گران شده. از راننده می پرسم کرایه چقدر شده؟ می گوید 800. پول راننده را می دهم. نزدیک مقصد که می رسیم آن 2 خانم می گویند پیاده می شویم. و به راننده پول می دهند. توی دلم می گویم الان نفری 700 می دهند و بعد راننده اعتراض می کند و ... همین هم می شود. ولی کمی متفاوت. راننده با ادب تمام می گوید شرمنده نفری 800 تومان است! خانمها شروع می کنند به غرغر که همه چیز گران شده و ... فقط بلدند گیر بدهند و ...هر چه دلشان می خواهند به زمین و زمان و من بی تقصیر که تنها جرمم حجاب چادر است می گویند. دخترک عروس خانم هم می گوید فقط اینها نیست که! فقط به حجاب گیر می دهند. اعتراض هم که می کنیم می گیرندمان! و.... مانده ام بخندم یا جواب بدهم. به شیوه همسرم عمل می کنم و لبخند می زنم. و خوب می دانم که هر سه عروسک نقاشی شده نگاهشان به صورت من و واکنش من است. دو نفر پیاده می شوند و راننده بی هیچ حرفی به مسیرش ادامه می دهد. کمی جلوتر دخترک عروس خانم هم قصد پیاده شدن می کند و موقع پیاده شدن به خیال خودش می خواهد زهرش را بریزد و می گوید بله خندیدن هم دارد گرفتن مردم به جرم اعتراض! باز هم لبخند می زنم....

دلم برای امثال این عروسکها می سوزد. نانشان کم شود دینشان را می فروشند. آبشان کم شود دینشان را می فروشند. کسی ظلمی در حقشان بکند دینشان را می فروشد... خلاصه به جای اینکه این ظلم و جور ها به قول خودشان(که ذره ای قبول ندارم بهشان ظلم شده) انها را در دینشان مستحکم تر کند فقط و فقط روی آورده اند به دین فروشی. انگار به خاطر دل امثال من دیندارند. می خواهم چنین دینی اگر برای من است نباشد.اگر می گویم دینشان را می فروشند نه فقط به خاطر رعایت نکردن حجاب بلکه به خاطر توهین ها و تهمت ها و ... که بدون یقین به من و امثال من می بندند و گاهی امثال این ها از کنار خانمهای محجبه یا روحانی که رد می شوند حرف هایی از جنس (عذر می خواهم ) {حرامزاده} به کار می برند. ویا یقین دارند که به شخصی که گفته اند ... حتما هست! راستی که چادر سر کردن من هم شده نماینده حکومت بودن.... خدایا شکرت که حجاب فعلی من نشان دهنده این است که مدافع حکومت و نظام اسلامی برحق هستم! نمی دانم چرا فکر می کنند اگر حجابشان را رعایت نکنند یا مثلا به زمین و زمان بد و بیراه بگویند امثال من که هیچ کاره ی مملکتیم می دویم و راه را برای هر چه آنها می خواهند باز می کنیم. آخر یکی نیست بهشان بگوید بنده خدا اگر ما راه باز کن بودیم راه خودمان را باز می کردیم! تازه گناه کردن که باعث نمی شود فلانی بلرزد و بترسد و ... کاری بکند. فقط خودت را به شیطان و هوی نفست فروخته ای. هم این دنیا زجر می کشی و هم آن دنیا. رها کن بند این دنیای دون مایه را....

 

• پی نوشت: اگر غلط تایپی یا حتی املایی دیدید بفرمائید اصلاح کنم. غالبش اثر این است که تایپ سریع را خیلی خوب بلد نیستم و برخی هم مربوط به شستن کیبورد و املایی هم اگر بود دیگه ضعف علم منه...



یک بسیجی ::: چهارشنبه 90/4/1::: ساعت 8:30 عصر

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 70
کل بازدید :292061
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<