أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم.
شاید قرار نبود به این زودی ها دوباره بنویسم یا حتی اصلا بنویسم. اما محرم است و دل و عاشوراست و عشق و ....
شاید اگر اوامر بعضی بزرگان برای نوشتن دوباره نبود مدتها قبل مطابق حرفم این وبلاگ را بسته بودم و رفته بودم. هر چه هم که بهانه آوردم کاغذهای این دفتر تمام شده، گفتند که کاغذ اضافه می کنند. هر چه من میخ کوبیدم ، آنها چیزی از آن آویختند. تا این که قول دادم. قول دادم وبلاگ را به حرمت کسانی که اینجا نظر می دادند و گاه گاهی سری به فقرا می زدند، نبندم و باز بگذارم. تا اینکه به قول آقا سید!! بد نیست. حداقل گاهی که آدم حرفی برای زدن داره یک جایی هست که بنویسه.!!!
چه می شود گفت. حرف عقلا را باید گوش داد. این شد که من هم بچه حرف گوش کنی شدم!!! البته مثلا.. به کسی نگویید که حرف گوش بکن نشده ام. بین خودمان بماند..
این خاطره را هم کلی با خودم کلنجار رفتم تا به تحریر در بیاورمش. پس از جمله بندی عجییب و پر از ایرادش خرده نگیرید که در عین مقصری، بی تقصیرم. حالا هم دوست داشتید، این چند تا خط خطخطی را بخوانید. دوست هم نداشتید که دیگه دوست نداشتید خوب.
همین. ببخشید پر حرفی کردم. تصویری هم از این خاطره دارم. اگر صلاح دانستید، توی وبلاگ بگذارم؟!
یا علی
روضه بازی
16_17 سال پیش که من یک دختر بچه 7_8 ساله بودم، با دخترهای همسن و سالم بازی می کردیم. خاله بازی، مامان بازی، معلم بازی، .... و روضه بازی!!!
روضه بازی یکی از بازی های مخصوص ایام محرم و ماه صفرمان بود. آن روزها وقتی ماه محرم و صفر می آمد، مادربزرگ و پدربزرگ مرحومم، مراسم روضه بر پا می کردند و همه فامیل دو رهم جمع می شدند تا این مراسم به خوبی برگزار بشه. ما دخترهای فامیل دور هم جمع می شدیم و با هم روضه بازی می کردیم. آخه پسرهای فامیل می رفتند گاراژ( آنوقتها یک بنده خدایی گاراژ یا همان پارکینگ امروزی اش را را روزهای روضه در اختیار می گذاشت تا آنجا غذا تهیه کنند.) بعضی سالها هم توی حیاط خانه پدربزرگم غذا را می پختند. آنوقتها پدرم یک وانت قرمز داشت با نرده های آبی؛ که باهاش غذا ها را از گاراژ می آوردند خانه پدربزرگم. ( اون وانت الان شده یک پیکان مدل 75). دنیای شیرینی داشت اون وانت...
به بیراهه نروم. از روضه بازی می گفتم...
ما دخترها که جمع می شدیم تصمیم می گرفتیم سر خودمان را گرم کنیم. برای همین روضه بازی می کردیم. اونوقتها آخه مثل حالا نبود که دخترها و پسرها با هم!! بازی کنند. آنوقتها از همان کوچکی یادمان می دادند دختر و پسر روزی به هم نامحرمند و به قول قدیمیها آتش و پنبه اند!. هر چند حالا مهد کودک ها حرف دیگری می زنند. ما دخترهای فایمل از همان کوچکی چادر و مقنعه سر می کردیم و چقدر هم احساس غرور و افتخار می کردیم. برای روضه بازی که حسابی هم هیجان داشت، دو گروه می شدیم. چند تا از ما خانم و چند تا از ما آقا و یکی هم آخوند می شد. من بیشتر وقتها آخوند می شدم. یادمه چادر مشکی کوچکم دراز می کردم و لوله می کردم و بعد می نشستم و به دور زانویم مثل عمامه آخوندها می پیچیدم. بعد هم کش مقنعه ام را می انداختم روی سرم. یک جوری که کش مقنعه بالای سرم بود و بقیه مقنعه مشکی کوچکم زیر چانه ام. می شد به قول اون موقع ها ریش و حالا محاسن!! آخه آنوقتها مقنعه ها چانه دار بود و کش دار!! می شدم آخوند و چادر یکی دیگه از دخترها که نقش آقا را بازی می کرد و به چادر احتیاجی نداشت را بر می داشتم و روی شانه هایم می انداختم و می شد عبا. بعد چند تا بالش را می انداختیم روی هم و من می رفتم رویش می نشستم و می شد منبر. چند تا از دخترها که نقش خانمهای مجلس را داشتند، مثل مادرهامون چادرشان را روی صورت می کشیدند و یک طرف اتاق می نشستند و بقیه دخترها هم که نقش آقا را داشتند، طرف دیگر اتاق می نشستند و دستهایشان را بالای پیشانی اشان می گذاشتند و مثل باباهایمان رفتار می کردند. بعد هم یکی از دخترها که نقش آقا را داشت می شد پسر جوان مجلس و سریع این طرف و آنطرف می رفت و مثلا داشت کارهای روضه را می کرد. با یک سینی خیالی و استکانهای خیالی تر چای می آورد و می برد و همین کار را یکی از دخترها در قسمت خانمها ی روضه بازی امان انجام می داد و نقش یک دختر جوان را در روضه بازی می کرد. چای می داد، خرما پخش می کرد، بعد هم پسر جوان مجلس یک بلندگوی خیالی جلوی آخوند مجلس که بیشتر وقتها من بودم، می گذاشت و من هم شروع می کردم و همان چند جمله روضه ای که توی مجالس روضه یاد گرفته بودم، می خواندم و به صدایم کش و قوس می دادم که کلفت و مردانه بشه و مردهای کوچک مجلس کوچکمان بر یزید و یزیدان لعنت می فرستادند و قیافه های مردانه می گرفتند. زنهای کوچک مجلس کوچکمان هم چادرهایشان را روی صورت می کشیدند و های های گریه می کردند. توی روضه بازی خیلی می خندیدیم. اما هر بار که روضه بازی می کردیم، گوشه دلمان هم یاد رقیه می افتادیم. آخرش همیشه همه امان دور هم جمع می شدیم و آخر آخرش می رفتیم توی همان روضه اصلی و کلی اشکهای واقعی می ریخیتم. آخرش همیشه دلمان خیلی می سوخت...
یا حق
أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم. امروز سالگرد شهادت شهید فلاحی و شهید فکوری، شهید نامجو، شهید کلاهدوز و شهید جهان آرا است. اما اینها بهانه است تا یک کم به فکر صیقل روح و دلمان باشیم. چه بهانه قشنگی هم. چه تقارن قشنگ تری. درست با شب قدر و ...
اما همه حرفم این نیست. آهای تویی که می خواهی بروی و خودت را گم و گور کنی! بله تو! از چه می هراسی؟ از خودت؟ از منیت ها؟ از آنچه خودت باور داری یا آنچه دیگری باور دارد و به تو می گوید؟
حق داری. باور کن که حق داری. اما مگر همه چیز گفتن های من و توست؟ پس آنها که شهید شدند و یا مفقود الاثران زمانه اند چه؟ هیچ با خودت فکر کرده ای؟ منی دانم که همیشه فکر می کنی. می دانم چون دیده ام که وقتی از آنها اسمی می آید در چشمان روح و جسمت زلزله می شود. و بعد هم یک باران تند و یک شب طوفانی! اما خودت هم خوب می دان یکه آخر آخرش در دلت رنگین کمان می شود. نمی خواهم باب نصیحت بگشایم که خود محتاج نصیحتم. اما حرفم جنس دیگری دارد. می خواهم بگویم مگر نیستند از خود گذشتگانی که برای ما زحمت کشیدند و می سوزند وقتی می شنود که مثلا به آنها می گویند تقصیر خودشان بود. می خواستند نروند. دیروز روز هم خاطرت هست که آن جانباز در شعر سپهر مرحوم رفت وام بگیرد و چه جوابش دادند؟ « به ما چه» خوب تو را دیدم. و بقیه را. بعضی فقط نگاه کردند. بعضی مثل تو اشکهایشان را پاک کردند و سر به زیر انداختند . آخر آنجا کنارشان یک نفر نشسته بود که بوی بهشت را همراه خودش آورده بود. و تو خوب تر از همه یم توانستی حسش کنی. بعضی ها هم با موبایل هایشان سرگرم بودند... و من با .. بگذار نگویم که خواستم تو را در چشم لنز گرفته ثبت کنم اما از خودم بدم آمد و گفتم مگر می توان احساس و عشق را ثبت کرد؟ ...
و تو اگر آغاز کردی به خاطر پست و مقام نبوده که حالا اگر کسی هم بگوید تو می گویی « من » بخواهی خودت را غیب کنی از چشمان ظاهری و جسمانی. مگر همه چشمها فقط چشمان جسم آدمهاست؟
نیم دانم چرا باید اینهمه لرزش را در جایی که نباید ببینیم. اما... بگذار ادامه ندهم. اما این نامه را بخوان. و تو هم! و تو هم درد بکش. هر چند که می دانم می گویی قصه من فرق دارد. اما من می گویم فرق ندارد. مگر نه آنکه هدف یکی است؟ مگر نه آنکه هدف رضای خداست؟ مگر نه آنکه فقط اوست و اوست و اوست...
بیشت رحرف نخواهمزد. آخر مرا با سکوت عهدی بود. اما اینبار را به خاطر تو سکوت شکسته ام. شاید لازم بود...
*****************************************************************
از آسمان به زمین
خیلی وقت است که دلم برای حرف زدن با شما تنگ شده است. ما که وقت داریم، اما شماها گاهی وقتها آنقدر سرتان را شلوغ کرده اید که حتی به فکر دلتان هم نیستید. می دانید چرا می گویم دلتان؟ آخر شما از تمام دارایی های دنیا فقط همین یک دل پاک را دارید. بقیه چیزها همه فانی اند. خودتان می دانید، ما هم که این طرف خط هستیم می دانیم؛ اما بد نیست گاهی وقتها دلتان را آب و جارو کنید و میهمان دعوت کنید. قول می دهیم که بیاییم. این را یواشکی می گویم؛ آنقدر دل ما برای شما بچه های با صفای جبهه تنگ شده است که اگر فقط ته دلتان هوای ما را بکند، فوری می آییم. مثل برق، از آسمان به زمین می آییم و رو به روی شما می نشینیم و چشم در چشمتان نگاه می کنیم. اگر چه طاقت دیدن سرخی چشمتان را نداریم، اما از اینکه باعث می شویم خالی شوید خیلی خوشحالیم. بگذارید از کمی قبل تر برایتان بگویم؛ از آنروزهایی که من « محمد جهان آرا» کنار دست شما با هم در یک سنگر بودیم. گریه هایمان با هم بود و خنده هایمان با هم؛ ولی نمی دانم چه شد که ما رفتیم و شما ماندید. ما که این طرف خطیم، هر شب سر سفره ابا عبدالله الحسین علیه السلام آرزو می کنیم جای شما باشیم. آخر «حبیب بن مظاهر» اینجا پیر شهداست! می دانید حبیب روز عاشورا به امام حسین علیه السلام چه گفت؟ آری. گفت: « اگر من را هفتاد بار بکشند و بسوزانند و خاکسترم را به باد بدهند و باز هم می خواهم زنده شوم و در رکاب شما جان بدهم» و ما که خراب مرام و مرادیم، این جا همیشه این آرزویمان است که یک بار دیگر برگردیم و سینه سپر کنیم و شهید شویم. من از این بالا می بینم، شماها روزی چند بار شهید می شوید. خوش به حالتان!
اما شما از آن طرف حسرت اینجا را می خورید. حق دارید. خیلی سخت است. روزی چند بار شهید شدن طاقت فرساست. تنها از شما بر می آید. به قول یکی از بچه های بالا، این طفلکی ها حتی بعضی هایشان مفقود الاثرند و هیچ کس از آنها خبر ندارد و در تنهایی خودشان می سوزند و می سازند. خلاصه می گوییم خوش به حالتان که ماندید و هنوز تن خاکیتان را فدای ولایت م یکنید. البته شما می گویید خوش به حال ما که رفتیم. از خیلی ها که بگذریم، من یقین دارم روزی که شما بیاید بالا، آقا ابا الفضل علیه السلام یک جای ویژه برایتان باز می کند. آخر این جا عموی تشنه لبان کربلا همه کاره است.
جنگ که تمام شد و امام « ره » که پیش ما آمد، تازه فهمیدیم و دیدیم شما چه می کشید. با تو ام! یادت هست اصلا تاب این را نداشتی درباره نبودن امام « ره » حرف بزنیم؟ اصلا دنیا بدون امام « ره » برایمان غیر قابل تصور بود، یادت هست؟ از آن روز به بعد، ما حسرت می خوریم که توانستید این داغ را بچشید؟ آخر این جا برای تمام دردهای آدم حساب ویژه باز می کنند. خیلی ها هستند که در همین جنة المأوی، به خاطر دردهای بیشترشان سردوشی گرفته اند و از سرداران روضة الجنة محسوب می شوند. پیش خودمان بماند، بیایی بالا می شوی فرمانده ما! همین و بس که ما مخلصیم... .
سرت را درد نمی آورم. این جا به تعداد زخم هایی که برداری، آبرو داری. به تعداد خون دلهایی که بخوری، جامهای سلسبیل را سمت تو روان می کنند. به تعداد صبوری هایی که بورزی، از عطر بهشتی مادرمان زهرا علیها سلام بهرمند می شوی. به تعداد بارهایی که رگ غیرت گردنت از بی هویتی مردان و زنان زمین ورم کند، زیر سایبان علوی تنفس می کنی و خلاصه به تعداد تمام کارهایی که برای خدا، امام، آقا، و ... انجام می دهی، این جا همه چیز در اختیارت است. عیب ندارد جلو چشمان مشا که پر پر شدن بچه ها را دیده اید، فساد و فحشا را رواج دهند. شما صبر کنید و سعی کنید دوستانمان را دریابید. وظیفه شما پالایش خوبی هاست. وظیفه شما ترویج فرهنگ علوی است و ترویج اندیشه مهدوی. همان که در جبهه ها بود. حتما یادت هست روی پیشانی بندمان نوشته بود: « یا زهرا!» یادت هست بچه ها پشت لباسهایشان چه می نوشتند؟ همه آنها اینجا محاسبه می شود. می خواهم خیالت را راحت کنم، یک موقع از خون دل خوردن نا امید نشوی که همه چیز درست می شود. ما اینجا کنار خیلی از بچه هایی که تو را می شناسند، نشسته ایم و منتظریم تا بیایی؛ هم تو و هم آنهایی که خون دل می خورند.*
دوستدار تو
*مکاتبه و اندیشه شماره 22ص 190
أعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
شکم و چند تکه یخ و ... بیت المال
مسئول جزیره مجنون گفت: امشب به علت قلّت نیرو هر نفر دو کشیک خواهد داشت. یکی جلو مقر و یکی در خط (کنار شط) و اگر کسی جلو مقر نگهبانی ندهد، او را به خط هم نمی بریم. برادران همگی مشتاقانه پذیرفتند، در نتیجه یک نوبت نگهبانی از ساعت ١٢ تا ٢ جلو مقر گذاشتند که به اتفاق یک برادر بسیجی دیگر جلو مقر کمیتۀ انقلاب اسلامی در جزیره مینو نگهبانی دهیم. در ساعت مقرر بیدارم کردند، لباس پوشیدم و به جلو مقر رفتم، لحظاتی بعد برادری بسیجی نیز ملحق شد و هر یک از یک طرف سنگر در دو سوی درب مقر نشستیم.
تاریکی مطلق باعث می شد که فقط سیاهی یکدیگر را ببینیم و چهره ها به هیچ وجه مشخص نبود. پس از سلام ابتدایی دیگر حرفی و سخنی بینمان رد و بدل نشد. او یک طرف و من هم یک طرف، نمیدانم چرا موضوعی برای صحبت نمی یافتم. هر کدام در افکار خود غوطه ور و یا به تاریکی خیره بودیم. مدتی اینچنین گذشت. در سکوتی که صدای جیرجیرک ها و گاه صدای شلیک گلوله ها آن را به هم می زد.
پس از مدت زمانی، برادر بسیجی حرکتی کرد، برخاست و پرسید:
آب نمی خورید؟
گفتم: متشکرم، خیر!
پرسید: یخ چی؟
در عین حالی که تعجب کرده بودم جواب دادم: متشکرم، نه!
یخ خوردن فقط کار دوران بچگی من بودو سالیان سال بود که یخ نجویده بودم. فکر کردم او جوان است و می تواند علایق کودکی را هنوز در سر داشته باشد. لذا بعید نیست که علاقه به جویدن یخ داشته باشد!
صدای باز شدن درب کلمن را شنیدم و دیدم که دستش را داخل آن کرد و پس از چرخی که یخ ها خوردند؛ یک تکه یخ شکار کرد. سپس دستش را بیرون آورد، درب کلمن را بست و شروع کرد به جویدن یخ! از رفتار بچگانه و بی ادبانه و غیر بهداشتی اش خوشم نیامده بود، ولی خوب مهم نبود. باید مقداری تحمل اینگونه اخلاق ها را داشت.
صدای جویدن یخ تا آن ذره آخری که زیر دندانش خرد شد کاملا به گوشم می رسید. پس از اتمام یخ جویدن، مدتی حدود ده دقیقه و شاید بیشتر گذشت و بازم در این مدت سکوت بر قرار بود.
دوباره برخاست و عمل اولیه اش را تکرار کرد. دستش را داخل کلمن کرده، یخ برداشت و شروع به جویدن کرد. با خود گفتم از ادب سهمی ندارد، لاقل به اندازه یک دانش آموز. موقعی که برگشت بهش بگویم که کارش درست نیست؛ ولی باز با خودم گفتم: من که از این کلمن آب نمی خورم، بگذار هر قدر دلش می خواهد دستش را داخل آب کند و یخ بردارد!
پس از یخ خورد، باز هم سکوت بینمان برقرار بود، من دلم می خواست که صحبت را شروع کنم و از خاطراتش بپرسم، ولی به خاطر این کارهایش صحبت برایم سخت و مشکل شده بود. در عین حال احساس می کردم که او در افکار خودش غوطه ور است و احتمالا دوست ندارد صحبت کند و گرنه لاقل او یک کلام صحبت می کرد.
سکوت ادامه یافت. حدود یک ربع گذشته بود که او برای بار سوم برخاست و یخ برداشت و شروع به جویدن کرد. این بار تقریبا عصبانی شدم بودم، از این همه عدم تسلط بر نفس و بی ادبی و عدم رعایت بهداشت و ...
چرا نباید بفهمد که دست بردن به داخل کلمن آب درست نیست و چرا نباید بفهمد که صدای جویدن یخ نفر پهلویی را ناراحت می کند؛ چرا نباید...
گذاشتم یخ را بجود تا بعد شروع به صحبت کنم.
پس از اتمام یخ سوم، و گذشت ٢یا٣ دقیقه آهسته پرسیدم:
برادر اعزامی کجا هستید؟
گفت: آبادانی هستم، در بسیج آبادان هستم.
پرسیدم چند وقت است که در جبهه هستید؟
جواب داد: درست نمی دانم، یادم نیست.
چند دفعه اعزام شده اید؟
درست نمی دانم... شش، هفت یا هشت بار.
جمعا چقدر...؟
احساس کردم با اکراه جواب داد: جمعا حدود دو سال و نیم.
تعجب کردم! دو سال و نیم در جنگ بوده! پس او یک گوهر گرانبهاست، جوهر ایثار است، یک بسیجی رزمنده، پایدار، مقاوم، استوار است. دلم سوخت که این بسجی با ای همه ایثار و عشق چرا باید این ضعف های کوچک را داشتهب اشد!
گفتم: عجب! بسیار خوشحالم، خوشحال تر می شوم که اگر از خاطرات شما استفاده کنم.
سکوتی ممتد بینمان ایجاد شد و سر انجام گفت:
همه چیز خاطره است. همین امشب که پیش هم هستیم، یک خاطره است این درخت ها در سیاهی، این تانکر آب، این شب تاریک پر ستاره، این گرما و هوای شرجی، این نگهبانی، همه خاطره است. جبهه همین است.
گفتم: به هر حال در طی دو سال و نیم در جنگ حتما در حمله هم بوده اید؟ از خاطرات حمله ها برایم بگویید. در کدام جبهه بوده اید؟ چکار کرده اید؟ در کدام حملات بوده اید؟
به آرامی گفت: تقربا در تمامی حملاتی که در جنوب انجام شده.
گفتم: در حمله بیت المقدس؟ در ازاد سازی خرمشهر؟ و یا...
گفت: بله ، بوده ام و فتح المبین و چند تا حملۀ کوچک دیگر.
گفتم: خب، مایلم از شب های حمله بگویی، چه کردی؟ چه اتفاق هایی افتاد؟
گفت: ما جلو می رفتیم و آنها عقب نشینی می کردند و در حقیقت فرار می کردند...
و باز سکوت برقرار شد.
احساس کردم از گفتن امتناع می کند، ولی علاقه ام به خاطرات جنگ سبب شد که سؤالاتم را به نحوی دیگر دنبال کنم و در خاتمۀ صحبت هم به نحوی وی را متوجه کار ناشایسته اش کنم و مقداری نصیحتش کنم.
پرسیدم: هیچ زخمی شده ای!؟
گفت:... بله...
چطور؟ می خواستم بگویم ظاهرا پاهایت سالم است.
دست هایت هم که سالم است! و ... چشمهایت هم که... ولی چشمهایش را هنوز ندیده بودم، طی لحظاتی که با این افکار مشغول شدم، سکوت برقرار شد و بعد... ادامه دادم:
ظاهرا که الحمدالله حالا سلامت هستید؟
سرش را بلند کرد، در سیاهی شب سیاهۀ مرا پایید، سرش را دوباره پایین انداخت و گفت:
دعا کنید خداوند به همه رزمندگان سلامتی بدهد.
گفتم: مگر...؟ و ساکت ماندم و منتظر شدم.
... جوابی نیامد. گفتم:
چگونه زخمی شدید، گوله بود یا ترکش؟
...ترکش...
...کجایتان...؟
...شکمم...
...گوشم با شماست. اصرار من سرانجام او را به سخن درآورد، ولی جملاتش کوتاه و آتشین بود و همان جملاتی بود که مرا از بلندای غرور پایین کشید و در آتشی انداخت که هنوز زبانه می کشد و مرا می سوزاند و دلم را می فشرد. جملاتی که به وضوح و روشنی با همان لطافت کلام در گوشم زنگ می زند:
در بیت المقدس ترکش خمپاره به شکمم خورد... دیافراگم را پاره کرد... الان هم پاره است... در ایران قابل معالجه نیست... می گویند باید از کشور خارج بروم، ولی می دانید که در این وضعیت جنگی از بیت المال خرج کردن مسئولیت بیشتری دارد. دولت در حال جنگ است و خرج دارد و درست نیست که برویم و پول نفت را د رخارج خرج کنیم.
گفتم: ماشاء الله... که اذیت ندارید؟
نه زیاد... ولی همین پارگی باعث شده که معده ام مقداری پیچ خورده و پایین بیفتد، لذا همیشه سوزش و حرارت شدیدی در معده ام احساس می کنم. اینکه می بینید یخ می جوم، برای ساکت کردن این سوزش و حرارت معده است که دردش طاقتم را طاق می کند...!
آن شب از آب همان کلمن خود را لبریز و اشباع کردم. به این نیت که دلم شفا یابد. آز آن آب مطهری که او به یخ هایش دست زده بود...
یا حق