سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از یکدیگر مَبُرید و به یکدیگر پشت مکنید و با یکدیگر دشمنی و کینه مَوَرزید و برادر هم باشید . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

قصه بچه بسیجی


  « نجابت دریا»

خسته ای خیس و خالی از خویشم

پیرهن زار چشم یعقوبم

دست در دست یوسفی امشب

سر به دیوار چاه می کوبم

آه مولا کسی نمی داند

سایه ها آفتاب می نوشند

هر چه باران و رود و اقیانوس

از لبان تو آب می نوشند

آه مولا کسی نمی داند

تیر قلب تو را نمی دوزد

آتش از ترس آه سوزانت

خیمه ها ی تو را نمی سوزد

ای نجات و نجابت دریا

هر چه دل بود نوح می کردی

ای که با زخمهای موّاجت

تیغ را قبض روح می کردی

از نگاه تو ماه بالا رفت

آسمان سیاه را کشتی

آه مولا کسی نمی داند

گودی قتلگاه را کشتی

ناگهان چشم خویش را بستی

سرزمین بهشت پرپر شد

واژگون بود آسمان اما

زین اسب تو واژگون تر شد

تیر بس که تشنه بود آنروز

در گلوگاه اصغرت افتاد!

نعش رود فرات خون آلود

روی دست بردارت افتاد

نخلهای خمیده می دیدند

مردی از روی خویش رد می شد

کاش آبی که تشنه شد راهِ

خیمه گاه تو را بلد می شد

آه مولا کسی نمی داند

آبها تشنه ی لبت بودند

لشگر شام و کوفه تعدادی

از اسیرانت زینبت بودند

داشت بوی خرابه می آمد

کاروانت شبانه زخمی شد

دختر کوچکت که نه اما

شانه ی تازیانه زخمی شد

ناقه ها بین راه فهمیدند

در بهار تو برگریزی نیست

پیش این کاروان طوفانی

خون و شمشیر و شعله چیزی نیست

آه مولا کسی نمی داند

آفتاب حجاز را بردند

مردم کوفه ظهر عاشورا

آبروی نماز را بردند

من کنار تو خیمه خواهم زد

خسته ای خیس و خالی از خویشم

آه مولا کسی نمی داند

شاید امشب تو آمدی پیشم

از همان صبح روز عاشورا

شعرهای من از تو پر بودند

روی دفتر، شهید می گشتند

واژه هایی که مثل حّر بودند

 

« حامد حسین خانی »

"از کتاب مجموعه شعر

( روزی که برگ شدم)



یک بسیجی ::: شنبه 86/10/29::: ساعت 12:20 صبح


أعوذبالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم

نامه ای به برادر شهیدم: شهید ...نام شهید را خودتان بخوانید....

   حرف از کلیشه نیست. بحث نماد نیست. پیغام فرهنگ و تمدن و تاریخ نیست. حرفی است از جنس دیگر. حرفی است که قلم می خواهد و کاغذ می بلعد. نقلی است که دانه های تسبیح پاره ای است. من رزمنده نیستم. حاجی نیستم. من شاعر سروده های ناب نیستم. نمی گویم مهم نیست که من کیستم. اتفاقا مهم است. من یک بنده خاکستری هستم. خاکستری. من فرهنگ پایداری را دیده ام, اما نمی شناسم. من کتابخانه ها را دیده ام اما باور نکرده ام. من میدان گودال قتلگاه را دیده ام اما شعله تیرش جگرم را نسوزانده ... حرف من اینها نیست.

   حرف از کلیشه نیست. بحث نماد نیست. پیغام فرهنگ و تمدن و تاریخ نیست. حرفی است از جنس دیگر. حرفی است که می خواهم بگویم و سالها چون رازی در سینه نگه داشته امش. زیرا که متهمم. آری متهم به آنچه که می گویم و می گویند. می گویم هستم و می گویند نیستی. شاید گروه خونی ما یکی نباشد. شاید گروه خونی متفاوتی داشته باشیم. شاید گروه خون تو O+  است و من AB- . آری شاید چنین باشد. اما میان ما پیوندیست خونی. شاید که نسل ما گره از خویش و قوم نیست, اما برادر و خواهریم ما. آری برادرم, اینست حرف من. حرف هایم آهنگین نیست. موسیقی به دنبالش ندارد. واژه های عربی برای نشان دادن اوج باور دینی ام درش نیست. من با قلم انسی دارم که با تو. ذهنم فرا تر از قلم دونده ام, می دود. پایان این مسابقه بسیار روشن است. صد سینه حرف. قلم به پای حرفهای من نمی رسد. صد ها هزار واژه اسیر می شوند در نگارش آن. جوهر کم است. کاغذ کم است. یک قرن صفحه اینترنتی کم است. تعریف تو ساده است مثل نور. سخت است همچو باد. آری تو برادری و من خواهر توام. شاید که برای من خط و نشان کشند. اصلا مهم نیست. ایمان من وجود توست. ایمان من گشتن و پیدا نکردن توست. آری همین که نوشتم. همین! همین!

   حرف از کلیشه نیست. بحث نماد نیست. پیغام فرهنگ و تمدن و تاریخ نیست. حرفی است از جنس دیگر. حرفی است که باید آن را به گوش باد فریاد کنم. افشاگری کنم. این سینه و حرفها اسیر واژه اند. این واژه ها اسیر قلم. و قلم هم اسیر دست ناتوان من. من هم اسیر توام. آری اسیر تو. این بردگی که از شهد عسل شیرین تر است با جان می خرم. شاید که برایم خط و نشان کشند. از واژه های متحجرم سخن کنند. نقلی نیست. این ها همه یک کرخه از خروش توست. حرف است و باطل است از دیدگان او. نقلم به روی توست. حرفم به روی توست. چندین گذر از عمر من گذشته است. اینک جوان شده ام. چادر به سر کنم بوی تو را میان خاک چفیه می کشم به دل. پیدا شده ای اما چه دوربردنت ز من. عکسی که نشان از تو باشد, ندیده ام. اینها همه دنیاست و ویرانی من است. قهرم نکن برادر واژه نگار من. پائیز من آمد از این برهه ی زمان. افشا می کنم تو را. و خودم را که در پناه سایه ی تو. چادر به سر کنم. آری تویی برادر و من خواهر تو ام. پیوند ما فرا تر از خون و مادر است.

   حرف از کلیشه نیست. بحث نماد نیست. پیغام فرهنگ و تمدن و تاریخ نیست. حرفی است از جنس دیگر. افشاگری است. تاریخ از این نوشتنم لب می گزد و او. اما تو خوب می دانی که تنگی سینه چیست. پیغام ساعت ٢٧:٢ چیست؟ با من بمان و اجازه گفتن بده. افشا کنم تو را و خودم را و پاره پاره های جگرم را. آری تو برادری و من خواهرت. شاید که نام تو تنها پلاک کوچه هاست. یا اسم یک خیابان و اتوبان  شهری است. شاید که نام تو تنها یادواره است. یا اسم یک کتاب. شاید که نام تو تنها پلاک وزارت است. اما تو نام را به چه خواهی؟ به هیچ!... تو نام را هم نثار یادواره می کنی. گمنامی تو هم شده یک قصه جدید. یک بازی کودکانه در این یادواره هاست. آغاز و انتهای یک کتاب داستان. یا یک مجله و سایت. اینها کلیشه است. اما حرف من اینبار کلیشه نیست. آنروز کنار بسترت به تو گفتم که بعد از اینهمه تازه تو را به گوشه دنجی یافته ام. من بی خبر ز تو و تو با خبر ز من. ٢٢ سال صبر. صبرت برای چه بود ای برادر؟ هان؟ قصدت چه بود ای برادر؟ هان؟ دیوانگی و ویرانی دلم؟ با من چه کرده ای؟ تخریب چی بوده ای یا که اینک شدی؟ اخمت برای چه بود؟ جرمم چه بود؟ در سایه تو چادر به سر کنم؟ چادر به سرم هست اما نه آنچه که تو خواسته ای. با من سخن بگو. از تلخی کدام حادثه فرار کنم؟ با شهد کدام عسل کام خود را شیرین کنم یا کام او؟ حرفی زدم که جگرم سوخت و آتش گرفت. تسبیح را به که دادی؟ چرا؟ از تو فقط یک نگاه پر اشک برایم بس است؟ حقم همین بوده و بس است؟ آخر چرا؟ چرا؟

   حرف از کلیشه نیست. بحث نماد نیست. پیغام فرهنگ و تمدن و تاریخ نیست. حرفی است از جنس دیگر. افشاگری است. می خواهم بگویم که من خواهر تو ام. آری من خواهر شهید هستم. هیچ کس نمی دانست اما همه می دانستند. باور مکن که حقیقت گفتن را به همه سخت خورده ام. راحت شدم کنون. زین پس همه می دانند که تو تنها کلیشه ی حرفهای من نیستی. تنها بهانه ی قلمم نیستی. تنها نماد دفتر و کاغذ من نیستی. از راه دور برایت نامه می نویسم. از تهران. آنجا که خانه ی ماست, شهری است دیگر و دور. آنقدر دور که نزدیک قلبم است. من زود بر می گردم. شاید به سن ٢٤ پرواز کنم. اما دیدار من و تو تازه سه ساله می شود. اینک دو وعده گذشته و تو را نیمه دیده ام. یک بار سنگ قبر تو را و یک بار هم اخم شیرین تو را. گفتم به تو چشم. گفتم که خوب می شوم. من قول داده ام به تو.پس وعده ی دفعه سوم کجاست؟ می خواهم آرزو کنم. آری . یک ارزو برای خودم شهد و بر دیگران زهر. دیداری بعدی ما در ٢٤ سالگی ام در منتهای چهارگوش قبر. هنگام پاسخ به دو مامور قبر. دیدار تو را به لحظه ی شهادت طلب کنم. آری به این زمانه شهادت طلب کنم. هم سن تو که نه, تو فرق می کنی. اما من این خستگی دنیا را به ٢٤ رها کنم. یعنی تولدم را به دیدار تو می توانم سور کنم؟ در لحظه ای که به خون دراز کش شدم, می آیی به دنبالم؟ من صبر می کنم تا دست خط تو در انتهای نامه ام امضا کند. مهری کند و من در کمتر از ثانیه پرواز می کنم. من انتظار می کشم. امضا بزن برادرم که سخت تشنه ام. من سخت خسته ام...

 

 

 

والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

حلال بفرمایید

یا حق

شهید سلیمان تی تی ( هویزه)



یک بسیجی ::: جمعه 86/1/31::: ساعت 10:26 عصر


أعوذ بالله من نفسی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

نوشتن از کربلا و واقعه عاشورا بسیار دشوارتر از آنست که بنده ای بخواهد آن را به رشته تحریر در آورد.

هیهات  هیهات  هیهات

 

قسمت سوم

* تو صاحب لوای منی... یا اخی انت صاحب لوائی!!

   حضرت عباس علیه السلام که بزرگترین فرزند ام البنین بودند, چهارمین اولاد پسر حضرت امیرالمومنین محسوب می شدند که کنیه ایشان ابوالفضل بود و ملقب به سقا بودند. اما کلمه ای را صاحب بودند که بیش از یک کلمه بود و سید و سالار شهیدان حضرت ابا عبد الله الحسین با گریه ی سخت و آب دیده فراوان ابوالفضل العباس را با این کلمه خطاب کردند و اما آن کلمه که فراتر از یک کلمه بود...

تو صاحب لوای منی... یا اخی انت صاحب لوائی!!

   در فرهنگ لغت کلمه لواء اینگونه آمده است:

   لواء ۱ = درفش, رایت, علم , بیرق, اختر

  لواء ۲ = پرچم

   در روایات آمده است حضرت ابوالفضل العباس خدمت امام می رسند و از تنگی سینه خود شکایت می کنند " تنهایی برادر خود را دید و به خدمت برادر آمد و عرض کرد ای برادر آیا رخصت می فرمایی که جان خود را فدای تو گردانم؟ حضرت از استماع سخن جانسوز او به گریه آمد و گریه سختی نمود و سپس فرمود ای برادر تو صاحب لوای منی چون تو نمانی کس با من نماند. ابوالفضل العباس عرض کرد: سینه ام تنگ شده و از زندگی سیر گشته ام و اراده کرده ام که از این جماعت منافقین خونخواهی خود کنم. حضرت فرمود پس الحال که عازم  سفر آخرت گردیده ای پس طلب کن از برای این کودکان کمی از آب...."۳

 

*وای اگر رهبرم اذن جهادم دهد....

   و ابوالفضل العباس را رهبری بود و رهبر او حسین بن علی علیه السلام بود و لحظه ای که اامام و رهبر او اذن جهاد را به وی داد و طلب آب کرد پس ابوالفضل العباس که ولایت پذیر بود در راه حق و اسلام نه تنها از جان خود گذشت بلکه با نوع شهادتش لحظاتی را رغم زد که ابا عبدالله الحسین علیه السلام بعد از شهادت ایشان فرمودند که کمرم شکست و اینگونه با از دست دادن دلاور میدان سایه غم بر خیمه ها و دل کودکان کربلا نشست.

   بعد از اینکه ابوالفضل العباس از امامش اجازه میدان گرفت, ابتدا صفوف دشمن را موعظه و نصیحتی فرمود و هنگامی که در قلوب آن سنگدلان اثر نکرد به خدمت برادر برگشت و ماوقع را را به امام حسین علیه السلام شرح دادند. " لا جرم حضرت عباس علیه السلام به خدمت برادر شتافت و آنچه از لشگر دید به عرض برادر رسانیدع کودکان این را بدانستند  و بنالیدند و ندای العطش در آوردند. جناب عباس علیه السلام بیتابانه سوار بر اسب شده و نیزه بر دست گرفت و مشکی برداشت و آهنگ فرات نمود شاید که آبی بدست آورد" ۴

دشمن] حضرت عباس را احاطه کرد اما حضرت عباس علیه السلام دشمن را کنار زد و با پیکار و نبرد خود را به آب رسانید آنگاه " مشک را پر آب نمود و بر کتف راست افکند و از شریعه بیرون شتافت"۵ آنگاه بود که حمله بر عباس بیشتر شد. " ازد ضربتی بر دست راست عباس زد و آنرا قطع نمود, عباس با یک سرعت عجیب شمشیر را به دست چپ گرفت و در حالی که مشک آب بر کتف وی بود بر ( دشمنان ) حمله کرد و گرده فراوانی از آنها را به خاک هلاکت انداخت"۶ به مشک آب حمله کردند. عباس برای جلو گیری از پارگی مشک به دفاع پرداخت و آنگاه دست چپ ایشان را قطع کردند و سپس عمودی آهنین بر فرق سر عباس نواختند که ...

   " بعد از این ضربت از فراز اسب به روی زمین سقوط کرد و نقش زمین شد. در همین موقع بود که عباس استغاثه نمود و گفت:

یا اخاه یا حسیناه! واابتاه و اعلیاه! " ۷

   امام حسین علیه السلام خود را به بالای سر برادر رسانیدند و ...

*و اما دو نکته....

   تا به حال زمین خورده ای؟ لحظه ای که زمین می خوری به هر وسیله ای که شده سعی می کنی تا جلو زمین خوردنت را بگیری و اولین سپر تو, دستهای توست. آنها را حایل می کنی تا صورتت به زمین نخورد. اما ابوالفضل العباس دستی در بدن نداشت تا لحظه ای که از اسب به زمین افتاد, حایل صورتش کند.....

   ولایتمداری ابوالفضل العباس به این شیوه و اینگونه جای تامل و تفکر بسیار دارد.

   به راستی کورکورانه بود یا معرفت ویژه ای در آن نهفته بود؟...

   و اما فریاد اینجاست که روزهای انقلاب اسلامی, مردمان این سرزمین همچون مولایشان ابوالفضل العباس سینه سپر کردند تا نهضت حسینی این انقلاب به ثمر بنشیند. و امروز اگر با دستت لقمه نانی به دهان می گذاری و در ارامش نفس می کشی بدان که بهایش خون هزاران لاله گلگونی بوده است که اگر بی اندیشه و تفکر بگذری, تنها  از آنها نامهایی بر روی کوچه و خیابان برای خودت می ماند.

   و اما معرفت شناسی ابوالفضل العباس علیه السلام خود حدیثی دیگر است....

منابع:

۱_ فرهنگ لغت فارسی دکتر محمد معین/صفحه ۸۸۸

۲_ فرهنگ نوین عربی فارسی/ سیدمصطفی طباطبایی/صفحه ۶۲۶

۳_ منتهی الامال/ مرحوم حاج شیخ عباس قمی/ صفحه ۴۶۳و ۴۶۲

۴_ منتهی الامال/ مرحوم حاج شیخ عباس قمی/ صفحه ۴۶۳و ۴۶۲

۵_ همان/همان/همان

۶_ ستارگان درخشان/جلد ۱۵/ محمد جواد نجفی/صفحه ۸۵

۷_ همان/ همان/ همان/ صفحه ۸۵ و ۸۶

 



یک بسیجی ::: یکشنبه 85/11/29::: ساعت 9:11 صبح

   1   2      >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 27
کل بازدید :295472
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<